هدیه

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 35 سوره‌ی نمل می‌فرماید: «بلقیس به بزرگان حکومتی گفت: من هدیه‌ی گران‌بهایی برای آنان (حضرت سلیمان) می‌فرستم تا ببینم فرستادگان من چه خبری می‌آورند.»

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «برای رفع آدم‌های خشمناک و جذب افراد جداشده از اجتماع و دفع آدم‌های شرور چیزی جز همان هدیه (و کادو) نیست.» (غررالحکم 2/581)

توضیح مختصر:

نوعاً کسی که برای کسی هدیه‌ای می‌فرستد برای منظوری می‌باشد از قبیل صله دادن، اظهار محبت، تشویق کردن، بهانه‌ای برای کارهای دیگر. آن‌کس که هدیه می‌گیرد، یا به هدف باطنی مُعطی پی می‌برد یا نمی‌برد. درهرصورت در هدیه، قصد معطی باید سالم و بی آفت باشد تا گیرنده به وسوسه و آفت نیفتد. وقتی رسول خدا صلی‌الله علیه و آله بر اهل فدک از سرزمین خیبر مستقر شد، زینب دختر حارث بن سلام که دختر برادر مرحب بود یک بره‌ی بریان به رسول خدا صلی‌الله علیه و آله هدیه نمود. او قبلاً پرسیده بود: پیامبر کدام عضو از گوسفند را بیشتر دوست دارد؟ گفتند: دست گوسفند را.
پس در آن سمّ بسیار داخل کرد و آن را خدمت پیامبر آورد. پس پیامبر یک لقمه از آن را جوید، مسموم شد و فرمود: دیگران نخورند. زینب را احضار کرد و او اعتراف نمود که هدیه مسموم بوده است. پیامبر صلی‌الله علیه و آله هنگام احتضار فرمود: اثر آن غذا از بین نرفته و الآن وقت آن است که رگ حیات من قطع شود. (بیان السعاده 13/317) منظور این است که در هدیه، باید نیّت خالص باشد و متاع هدیه هر چه می‌خواهد باشد باید تمیز و بی‌غرض و مرض باشد تا خداوند آن را بپذیرد و این احسان را دوچندان افزایش دهد و ارتباط میان معطی و گیرنده، از نظر دوستی و خویشاوندی بیشتر گردد. امّا آنچه امروزه رسم شده یا به نحو نقاص است یا عوض و چشم هم‌چشمی و …

1- هدیه برای مریض

یکی از خدمتکارهای امام صادق علیه‌السلام گفت: خدمتگزاری از خادمان حضرت مریض شده بود و ما جمعی از خادمان به عیادت او رفتیم.
در یکی از کوچه‌ها به امام صادق علیه‌السلام برخورد کردیم. حضرت پرسید: کجا می‌روید؟ گفتیم: به عیادت فلانی.
فرمود: «آیا سیب یا گلابی یا مقداری عطر و یا عود (به‌رسم هدیه) به همراه دارید؟» گفتیم: نه! فرمود: «مگر نمی‌دانید، آنچه برای مریض برده می‌گردد، شاد می‌شود (و احساس راحتی می‌کند)؟» (شنیدنی‌های تاریخ ص 82، محجه البیضاء 3/11)

2- مورچه و پای ملخ

حضرت سلیمان روزی مجلسی از بزرگان و عموم قرار داد و قرار شد، هر کس هدیه‌ای هم بیاورد. تمام واردین هدیه‌ای با خودشان آوردند. مورچه‌ی ضعیفی هم پای ملخی را در دهان گرفت و به حضور آن جناب آورد.
حضرت سلیمان از او قبول کرد و به خزینه‌دار سپرد. عرض کردند: «شما هدیه‌ی بلقیس را با آن ‌همه بزرگی و جلالت، با خشت‌های زرین، با صد غلام زرین‌کمر، قبول نمی‌کنید، اما پای ملخی را از موری ضعیف قبول می‌کنید و به خزینه‌دار می‌سپارید؟»
فرمود: «ما را از هدیه‌ی درویشان و از فقر آنان اجتنابی نیست و قبول می‌کنیم و خزینه‌ی ما به هدیه‌ی توانگران احتیاج ندارد.» (رهنمای سعادت 3/577- رنگارنگ 1/352 اِنَّ الهَدایا عَلی مِقدارِ مَهدِیها)

3- هدیه به راوی حدیث

روزی سید حمیری از نزد یکی از بزرگان کوفه برمی‌گشت که آن بزرگ، اسب و خلعت زیبایی به سید هدیه کرده بود.
سید رو به مردم کوفه کرد و گفت: ای مردم! هر کس از امیرالمؤمنین علیه‌السلام فضیلتی برایم بگوید که درباره‌ی آن شعری نگفته باشم، این اسب و این لباس‌های هدیه‌ای را به او می‌بخشم.
مردی این فضیلت و حدیث را بازگو کرد: روزی امیرالمؤمنین علیه‌السلام خواست سوار اسب شود، لباسش را پوشید و یکی از کفش‌ها را نیز به پا کرد و چون خواست دیگری را بپوشد، ناگهان عقابی از آسمان فرود آمد و کفش را گرفته و بالا برد و سپس انداخت. ماری سیاه از کفش بیرون آمد و گریخت و به سوراخی خزید، آنگاه امیرالمؤمنین کفش را پوشید.
سید که درباره‌ی این فضیلت شعری نسروده بود، اندکی پس از شنیدن اشعاری سرود؛ و اسب و لباس‌های قیمتی (هدیه) را و هر چه که داشت به آن مرد بخشید. (تجلی امیر مؤمنان ص 146-الغدیر 4/94)

4- عجب هدیه‌ای!

نعیمان بن عمرو از اصحاب شوخ‌طبع پیامبر صلی‌الله علیه و آله بود. روزی کاروانی به مدینه آمد که دارای طعام‌های لذیذ عسل بود. او مقداری به‌رسم قرض گرفت و نزد پیامبر برد و عرض کرد:
یا رسول‌الله! میل کنید که هدیه است! حضرت از آن چیزی خورد و باقی را میان اصحاب قسمت کرد. چون کاروانیان پول از او خواستند، ایشان را نزد پیامبر آورد و گفت: یا رسول‌الله! بهای طعام ایشان را بده! فرمود: «مگر تو نگفتی که این هدیه است؟»
گفت: «قسم به خدا که پول آن را نداشتم و دوست داشتم که شما از آن میل کنید، بنابراین، این کار را کردم!»
پیامبر تبسّم کرد و قیمت طعام را به صاحبانش پرداخت. (لطائف الطوائف، ص 28)

5- کوزه‌ی آب باران

در سرزمین عربستان، مرد و زنی چادرنشین در بیابان زندگی می‌کردند. پادشاه آنجا اهل سخاوت بود.
شبی زن به شوهرش گفت: این‌همه فقر تا به کی؟ کاری بکن. شوهر او را به صبر و توکل دعوت می‌کرد. زن قانع نمی‌شد و مکرّر بی‌تابی می‌نمود.
مرد او را نصیحت می‌کرد و می‌گفت: فقر با قناعت و رضا برای توجه به خدا بهتر است؛ و زن در جواب از شرمساری و دشواری زندگی صحبت می‌کرد.
مدتی از این زندگی فقیرانه را با مهربانی سپری کردند تا این‌که روزی زن به مرد گفت: «سلطان، بخشنده است، بیا هدیه‌ای در شهر نزدش ببریم تا شاید با بخشش او زندگی ما تأمین گردد.»
مرد گفت: «ما چیزی نداریم تا هدیه ببریم.» زن گفت: «آن کوزه‌ای را که درونش آب باران جمع کرده‌ایم، به‌عنوان هدیه ببریم.»
کوزه‌ی آب باران را نزد بارگاه آوردند و آن را اهدا نمودند. دربانان این مطلب را به گوش خلیفه رساندند.
خلیفه از این سادگی و نیّت خوشش آمد و دستور داد کوزه‌ی او را پر از طلا کنند و آن‌ها را سوار کشتی نمایند تا باکمال آسودگی به منزل خود بازگردند. فرمان خلیفه اجرا شد و به‌این‌ترتیب او به مراد رسید. (داستان‌های مثنوی 1/50)