ولایت و آثار آن

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 28 سوره‌ی آل عمران می‌فرماید: «مؤمنین نباید کفّار را دوست و ولیّ خود بگیرند».

حدیث:

امام کاظم علیه السّلام فرمود: «ولایت امیرالمؤمنین علیه السّلام در کتاب‌های همه‌ی انبیاء نوشته شده است.»
(سفینه البحار،2/691)

توضیح مختصر:

ولایت امیرالمؤمنین علیه السّلام و ائمه‌ی اطهار، از ازل در لوح اثبات نوشته شد تا به وسیله آن بتوانند مؤمن واقعی شوند. اولی الامر ایشانند که فرمان بردن و اطاعت ایشان واجب است. از آثار آن، این است که دوستی و پیروی از اولی الامر همان اطاعت از پیامبر و خداست و جدایی و تفکیک میان ایشان نیست. وقتی قلباً کسی به یقین، ولایت را پذیرفته باشد همان است که در نهج البلاغه (2/282) امیرالمؤمنین علیه السّلام اشاره کرده که: «هر کس از شما در بستر خود بمیرد در حالی که حقِ پروردگار و رسول و اهل بیت رسولش علیهم السّلام را بداند شهید مرده است و پاداشش بر خداست و استحقاق دریافت ثواب کار شایسته خود را دارد.»
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
«مَثَل اهل بیت من در میان شما، مانند کشتی نوح در قومش می‌باشد. هر کس بر آن بنشیند نجات یابد و هر که از آن تخلف ورزد غرق شود.» (آثار الصادقین 27/339)
در واقع ولایت سبب صلح و ایمنی و عدم اختلاف میان امت می‌شود. پیامبر در دعای مشهور و متواتر در ادعیه‌ی مختلف مانند دعای ندبه و … به خدا عرضه می‌دارد:
«پروردگارا! دوست بدار هر که علی را دوست بدارد و دشمن بدار هر کس علی را دشمن بدارد.» پس محب ولیّ، خداوند او را دوست می‌دارد و این از دعای رسول خداست که برای آنان نموده است.

1- غلام سیاه

غلام سیاهی را به خدمت امام علی علیه السّلام آوردند که دزدی کرده بود. حضرت فرمود: «ای اسود (سیاه) دزدی کردی؟» عرض کرد: بلی یا علی علیه السّلام، فرمود: «قیمت آنچه دزدیده‌ای به دانک و نیم می‌رسد؟» عرض کرد: بلی، فرمود: «بار دیگر از تو می‌پرسم اگر اعتراف نمایی (انگشت) دست راست تو را قطع می‌کنم.»
عرض کرد: بلی یا امیرالمؤمنین؛ حضرت بار دیگر از وی پرسید و او اعتراف کرد؛ به فرموده‌ی امام انگشتان دست راست او را بریدند.
غلام سیاه انگشتان دست بریده را بر دست دیگر گرفته و بیرون رفت، در حالی که خون از آن می‌چکید.
عبدالله بن الکوّاء (از منافقین و خوارج بوده که سؤالات زیادی در موضوعات مختلف از امام می‌کرده است.) به وی رسید و گفت: غلام سیاه! دست راستت را کی برید؟ گفت: «شاه ولایت، امیرمؤمنان، پیشوای متّقیان، مولای من و جمیع مردمان و وصی رسول آخرالزمان صلی الله علیه و آله.»
ابن الکوّاء گفت: «ای غلام! او دست تو را بریده است و تو مدح و ثنای او می‌کنی؟» گفت: «چگونه مدح او نگویم که دوستی او با خون و گوشت من آمیخته است؟! آن حضرت دست مرا به حق برید.»
ابن الکوّاء به خدمت حضرت امیر علیه السّلام آمد و آن چه را شنیده بود معروض داشت. حضرت فرمود: «ما را دوستانی هستند که اگر به حق قطعه قطعه‌شان کنیم به جز دوستی ما نیفزاید، و دشمنانی می‌باشند که اگر عسل به گلویشان فرو کنیم جز دشمنی ما نیفزاید.»
پس حضرت امام حسن علیه السّلام را فرمود: برو غلام سیاه را بیاور. او رفت و غلام سیاه را همراه خود آورد؛ حضرت فرمود: «ای غلام! من دست تو را بریدم و تو مدح و ثنایم می‌کنی؟!» غلام عرض کرد: «مدح و ثنای شما را حق تعالی می‌کند، من که باشم که مدح شما را کنم یا نکنم؟!»حضرت دست او را (به معجزه) به جای خود نهاد، ردای خود را بر وی افکند و دعایی بر آن خواند –بعضی گفته‌اند سوره حمد بود– فی الحال دست وی درست شده، چنان که گویی هرگز نبریده‌اند. (تحفه المجالس، ص 113)

2- عیال عبدی شاعر

عبدی (ابوسفیان بن مصعب عبدی شاعر کوفی است (م 120) که حضرت صادق علیه السّلام درباره او فرمود: ای گروه شیعه اولاد خودتان را شعر عبدی بیاموزید که او بر دین خداست.) گفت: عیالم به من گفت: مدتّی امام صادق علیه السّلام را زیارت نکرده‌ایم خوبست به حج برویم و بعد به خدمت حضرت برسیم! گفتم: خدا شاهد است چیزی ندارم تا بتوانم بوسیله آن مخارج سفر را تأمین نمایم. او گفت: مقداری لباس و زر و زیور دارم آنها را بفروش تا به مسافرت برویم؛ من هم همین کار را کردم.
همین که نزدیک مدینه رسیدیم زنم مریض شد، به طوری که مرضش شدت یافت و نزدیک به مرگ گردید.
وارد مدینه شدیم او را در منزل به حال احتضار گذاشتم و خدمت امام رسیدم؛ وقتی شرفیاب شدم، دیدم امام دو جامه‌ی سرخ رنگ پوشیده است. سلام کردم و جواب داد و از حال زنم پرسید. جریان را به عرضش رساندم و گفتم: از او با ناامیدی به خدمتتان آمدم.
امام سر به زیر انداخت و کمی تأمّل کرد، آن گاه سر برداشت و فرمود: «به واسطه‌ی بیماری همسرت محزونی؟» عرض کردم: آری، فرمود: «غمگین مباش که خوب می‌شود، من از خدا خواستم او را شفا دهد، اینک مراجعت کن می‌بینی کنیز دارد شکر طبرزد به او می‌دهد.»
عبدی گوید: با عجله برگشتم، دیدم همانطور که امام فرموده است؛ پرسیدم خانم حالت چطور است؟ گفت: «خدا مرا سلامتی بخشید، اشتها به این شکر پیدا کردم.»
گفتم: از نزدت رفتم مأیوس بودم، امام از حالت پرسید و من شرح احوالت گفتم، فرمود: خوب می‌شود برگرد، خواهی دید که شکر طبرزد می‌خورد.
همسرم گفت: وقتی تو رفتی من در حال جان دادن بودم ناگاه دیدم مردی که دو جامه‌ی سرخ رنگ پوشیده بود وارد شد و به من گفت: حالت چطور است؟ گفتم: مُردنی هستم؛ هم اکنون عزرائیل برای قبض روحم آمده است. آن مرد رو به عزرائیل کرد و فرمود: ای مَلَک موت! عرض کرد: بله، ای امام. فرمود: مگر تو مأمور نیستی که از ما اطاعت کنی و حرف ما را بشنوی؟ عرض کرد: آری.
فرمود: من امر می‌کنم که مرگ او را تا بیست سال دیگر به تأخیر اندازی، ملک الموت عرض کرد: مطیع فرمانم، آن مرد (امام صادق علیه السّلام) با ملک الموت بیرون شد من به هوش آمدم. (پند تارخ، ج 5، ص 89 –بحارالانوار، ج 11، ص 137، طبع قدیم.)ُ

3- پسر دائی معاویه

محمد بن ابی حذیفه پسر دائی معاویه بود. چون پدرش کشته شد تحت کفالت عثمان بزرگ شد ولی از فدائیان امیرالمؤمنین علیه السّلام صاحب ولایت بوده است. وقتی که محمد بن ابی بکر استاندار مصر را لشکر معاویه کشتند محمد بن ابی حذیفه زخمی شد.
عمرو عاص او را به شام نزد معاویه فرستاد و معاویه او را زندانی کرد. روزی معاویه به اطرافیانش گفت: «چطور است این فامیل نادان محمد را بیاوریم و توبیخ کنیم شاید دست از علی علیه السّلام بردارد و او را ناسزا گوید؟»
اطرافیان معاویه قبول کردند.
محمد را از زندان بیرون و به مجلس معاویه آوردند، معاویه گفت: «وقت آن نرسیده است که از روش باطل خود دست برداری و دست از علی علیه السّلام آن مرد دروغگو برداری؟ مگر نمی‌دانی علی علیه السّلام در قتل عثمان دست داشته و ما نیز خونخواهی او می‌کنیم؟»
محمد فرمود: «ای معاویه! من از همه به تو نزدیکترم و تو را بهتر از همه می‌شناسم.» گفت: آری، فرمود: «به خدایی که جز او خدایی نیست اگر کسی جز تو و افراد تو که از طرف عثمان، ریاست به شما داد، مورد اعتراض مردم واقع نمی‌شد، او را نمی‌کشتند. ای معاویه تو در جاهلیت و اسلام یکسان بوده‌ای و اسلام تأثیری در تو نداشت. مرا به دوستی علی علیه السّلام ملامت می‌کنی و حال آن که تمام عباد و زهاد و انصار آنان که روزها را به روزه، و شب‌ها را به نماز می گذارنند با علی علیه السّلام هستند ولی فرزندان آزاد شدگان فتح مکه و فرزندان منافقان با تو هستند.
به خدا قسم تا زنده‌ام علی علیه السّلام را برای خدا و رضایت پیامبر دوست می‌دارم و تو را دشمن دارم!»
معاویه گفت: «مثل این که هنوز در گمراهی هستی؟» او را به زندان انداخت. مدتی در زندان بود بعد فرار کرد. معاویه لشکری را به فرماندهی عبیدالله ابن عمرو برای دستگیری او فرستاد تا عاقبت در غاری او را گرفتند و کشتند.
(پیغمبر و یاران 5/241 -قاموس الرجال 7/500)

4- مکنده شیر از پستان ولایت

روزی امام علی علیه السّلام موقع خروج از منزل با گروهی برخورد می‌کند و می‌پرسد که هستید؟ جواب می‌دهند که از شیعیان شما هستیم! امام می‌فرمایند: «من در چهره شما نشان شیعیان خود را نمی‌بینم.»
آنان شرمگین می‌شوند و یکی از آنان از امام می‌پرسد: «نشان شیعیان شما چیست؟»
امام سکوت می‌کند و بعد مردی عابد به نام همّام بن عباده (ابن ابی الحدید و صاحب تحف العقول نام پدرش را شریح دانسته‌اند نه عباده) خثیم، امام را سوگند می‌دهد که آن نشان‌ها را بازگوید، و امام خطبه‌ی متقین را بیان می‌دارند.
البته در نهج البلاغه سؤال هَمّام درباره صفات پارسایان است (خطبه 184 نهج البلاغه فیض الاسلام)؛ او به امام می‌گوید: «متقین را برایم چنان توصیف فرما که گویی آنان را به چشم می‌بینم.»
امام در جواب او درنگ می‌کند و سپس می‌فرماید: «ای هَمّام پروای از خدا داشته باش و نیکوکاری کن که همانا خداوند با کسانی است که تقوا بورزند و اهل نیکوکاری باشند.»
هَمّام به این سخن قانع نشد و امام را سوگند داد ادامه دهد. امام به درخواست هَمّام شروع می‌کند اوصاف متقین را می‌فرماید…
وقتی کلام حضرت به این جمله می‌رسد: «دوری متّقی از مردم به خاطر کبر نیست و نزدیکی‌اش به مردم به خاطر مکر نیست.» یک مرتبه هَمّام فریادی کشید و مُرد. امام فرمود: به خدا سوگند که بر او از همین می‌ترسیدم، و سپس فرمود: «موعظه‌ای بلیغ به اهلش چنین می‌کند.» (اوصاف پارسایان، ص 35-27)

5- دیدن شاه ولایت

هارون الرّشید خلیفه‌ی عباسی را پسری بنام قاسم بود که از علایق دنیوی فرار کرده و پیوسته به گورستان‌ها رفته، همانند ابر بهار، زار زار می‌گریست.
روزی هارون در مجلس بود و قاسم آمد، جعفر برمکی وزیر خندید! هارون پرسید: چرا می‌خندی؟ گفت: «احوال این پسر اصلاً به شما خلیفه نمی‌خورد و دائماً با فقراء همنشین و به گورستان‌ها می‌رود!»
هارون گفت: شاید به او حکومت جایی را نداده‌ایم اینطور رفتار می‌کند. او را خواست، نصیحت کرد و گفت: می‌خواهم حکومت مصر را به تو بدهم و اگر عبادت هم می‌روی وزیر صالح و کاردان به تو می‌دهم. اما قاسم قبول نکرد.
هارون حکومت مصر را برایش نوشت و مردم تهنیت گفتند و بنا بود فردا به آن جا برود، شبانه فرار کرد.
هارون رد پای قاسم را توانست تا رودخانه بگیرد اما بعدش را نتوانست پیدا کند. قاسم سوار کشتی شده به بصره رفت.
عبدالله بصری گوید: دیوار خانه‌ام خراب شده بود رفتم دنبال کارگر، به جوانی برخورد کردم که نشسته قرآن می‌خواند بیل و زنبیل نزدش گذاشته؛ از او درخواست کردم بیاید کار کند. گفت: مزد چقدر است؟ گفتم: یک درهم، قبول کرد، از صبح تا غروب به اندازه‌ی دو نفر برایم کار کرد، خواستم پول بیشتر بدهم قبول نکرد.
فردا رفتم دنبالش پیدا نکردم، سؤال کردم، گفتند: این جوان روزهای شنبه فقط کار می‌کند و بقیه ی ایام مشغول عبادت است!
روز شنبه رفتم دنبالش، آمد برایم کار کرد، مزدش را دادم و رفت. شنبه دیگر رفتم ندیدمش، گفتند: دو سه روز است که مریض احوال است و خانه‌اش فلان خرابه است. رفتم او را پیدا کردم و گفتم: من عبدالله بصری هستم، گفت: شناختم، گفتم: شما چه نام دارید؟ گفت: قاسم پسر خلیفه ی عباسی. بر خود لرزیدم و او گفت: در حال مُردنم. وقتی از دنیا رفتم این بیل و زنبیل مرا بده به آن کسی که قبر حفر می‌کند، این قرآن را بده به کسی که برایم بتواند بخواند، این انگشتر را می‌بری بغداد روز دوشنبه مجلس عام است به پدرم می‌دهی و می گویی: این را بگذارد روی اموال دیگر، قیامت خودش جواب بدهد!
عبدالله بصری می‌گوید: قاسم خواست حرکت کند نتوانست، دو مرتبه خواست نتوانست، گفت: عبدالله زیر بغلم را بگیر آقایم امیرالمؤمنین علیه السّلام آمده است بلندش کردم بعد جان به جان آفرین داد. (جامع النورین، ص 317 –ابواب الجنان)