پاسخ
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 4 سورهی مائده میفرماید: «(ای پیامبر) از تو سؤال میکنند: چه چیزهایی برای آنها حلال شده است؟ بگو: آنچه (از طرف خدا) پاکیزه است، برای شما حلال گردیده است.»
حدیث:
امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: «کسی که در پاسخ دادن شتاب کند، به صواب و درستی نرسد.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 1، ص 193′](1)[/simple_tooltip]
توضیح مختصر:
هر سؤال و پرسشی، دارای نکتههایی است و جواب، هم میتواند بهاختصار، یا تفصیل باشد که آنگاه سائل یا اقناع میشود یا سؤال دیگری به ذهنش میرسد.
میگوییم جواب انبیاء معقول و با دلایل روشن بوده است، امّا بحث در این است که گروهی نمیپذیرفتند و متّهم به جنون و سحر مینمودند و اندکی گرایش و پیرو واقعی میشدند.
در پاسخ چند چیز باید مراعات شود:
اوّل: سؤال دقیقاً فهمیده گردد، دوّم: منظور سائل از سؤال جنبهی فردی دارد یا اجتماعی، سوّم: میخواهد بفهمد یا امتحان کند.
جواب هم باید به تناسب حال و فهم سائل گفته شود. چهبسا پرسشی مغرضانه است و جواب متین و دقیق هم به حال مؤمن فایده ندارد. چطور روز عاشورا، امام حسین علیهالسلام فرمود: به چه گناهی قصد کشتن مرا دارید؟ جواب آنها مانند جواب شمر بود که میگفت: ای پسر فاطمه نمیدانم چه میگویی؟! او میفهمید، چون پاسخ قطعی و کافی نداشته و حق را هم میدانست خود را به نفهمی میزد.
1- جواب مدّعی پیغمبری
شخصی ادّعای پیامبری نمود و دوازده هزار نفر به او گرویدند. پادشاه او را احضار نمود.
مدّعی به مریدان خود گفت: چون به دربار شاه رفتم، شما در آنجا حاضر شوید؛ و دو فرقه گردید، یک گروه را چون نظر کنم، صدای الاغ دربیاورید! و چون نظر به گروه دوّم کنم، آواز گاو را سر دهید!
چون به محضر پادشاه حاضر شد و مریدان او حاضر شدند، پادشاه گفت: «ای احمق! این چه ادّعایی است که میکنی حال اینکه هیچ معجزه و کرامتی نداری؟!» مدّعی، بهطرف راست مریدان نگاه کرد، پس مریدانش صدای گاو را درآوردند، نظر بهطرف چپ کرد و مریدان صدای خر درآوردند. گفت:
«ای پادشاه تو را به خدا قسم میدهم که انصاف بدهید، اگر پیامبر آدمها نیستم، آیا پیامبر بر خرها و گاوها هم نیستم؟ اگر اینها از جنس آدمها میبودند که به من اقرار نمیکردند و حالآنکه نه معجزه و نه کرامتی از من دیدهاند!»
این سخن، پادشاه را خوش آمد و هدیهای به او داد و او را مرخص کرد.[simple_tooltip content=’ریاض الحکایات، ص 177′](2)[/simple_tooltip]
2- جواب خستهکنندهی سمرقندی
جوان خراسانی با شخص سمرقندی ناپخته، باهم به حج رفتند. چون به بغداد رسیدند، جوان خراسانی بیمار شد و به حال مُردن افتاد.
سمرقندی خواست او را بگذارد و مراجعت به وطن کند. بیمار خراسانی گفت: وقتی به وطن رفتی و فامیلها و دوستان از حال من پرسیدند، چه خواهی گفت؟
سمرقندی گفت: «اوّل میگویم، او را سردرد شدید گرفت و بعد سینهاش درد گرفت و سپس ریهاش چرک کرد و طحال او خراب شد و بعد جگرش فاسد شد، درنتیجه معدهی او از کار افتاد و تب سرتاپای او را فراگرفت و دیگر طاقت بلند شدن و نشستن نداشت و بمُرد.»
بیمار خراسانی گفت: «بهترین کلام آن است که اندک و رسا باشد؛ هیچ حاجتی به اینهمه داستانپردازی و دروغپردازی نیست. وقتی رفتی، هر کس از حال من پرسید، بگو: فلانی از دنیا به آخرت رفت و از رنج صحبت ناپختگان راحت شد.»[simple_tooltip content=’لطایف الطوایف، ص 315′](3)[/simple_tooltip]
3- چهار جواب به خلیفه
طاووس یمانی (م 106) از علمای وارستهی اهل تسنّن بود و او را از اصحاب امام سجّاد علیهالسلام هم شمردهاند.
سالی هشام بن عبدالملِک، خلیفهی اُموی، به حج رفت و در آنجا گفت: «اگر از صحابه پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم کسی در مکّه است، نزدم بیاورید تا مرا موعظه کند!»
گفتند: از صحابه کسی نیست امّا از تابعین هستند. گفت: بیاورید. جستجو کردند و طاووس یمانی را یافتند که صحابه پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم را دیده بود و از تابعین به شمار میرفت.
وقتی این پیرمرد را آوردند، بر خلیفه، بهعنوان امیرالمؤمنین سلام نکرد، کفش را روی فرش آورد و گفت: «حالت چطور است، ای هشام؟!»
هشام طاغوتی بسیار ناراحت شد و چهار اشکال بر او کرد و گفت: «سلام نکردن بر امیرالمؤمنین، کفش روی فرش آوردن، به اسم صدا زدن و در مقابل نشستن، از کمال ادب خارج است.»
طاووس گفت:
1- همه مردم تو را بهعنوان امیرالمؤمنین قبول ندارند و به همین علّت من ناپسند میدانستم که دروغ بگویم.
2- کفش در حاشیهی فرش تو بیرون آوردم، تو از خدا بالاتر نیستی؛ هر روز کفشم را در برابر خدا، روی زمین بیرون میآورم و خدا خشم بر من نمیگیرد.
3- امّا به اسم تو را گفتم، خداوند در قرآن اولیاء خود را به اسم نام میبرد و میفرماید: یا یحیی، یا داوود، یا عیسی؛ ولی دشمنانش را با کینه مورد خطاب قرار میدهد و میفرماید: بریده باد دو دست ابولهب (بااینکه اسمش عبدالعزی بود.)
4- در مورد ایراد چهارم، من از علی علیهالسلام شنیدم که فرمود: هرگاه خواستید به مردی از دوزخیان بنگرید، به مردی بنگرید که بر مسند نشسته و در اطراف او عدّهای ایستادهاند. هشام از جواب او درمانده شد و گفت: مرا موعظه کن!
طاووس گفت: از علی علیهالسلام شنیدهام که گفت: «در جهنّم مارهایی وجود دارد، همچون بلندی تپهها و عقربهایی هست مانند استرها که هر رئیسی را که ظلم به زیر دستش میکند، با شعلههای آتشی که از دهانش بیرون میآید، میبلعند.»
سپس طاووس بلند شد و سریع از جا رفت تا گرفتار هشام بدجنس نشود چراکه او از علی علیهالسلام تجلیل کرد.[simple_tooltip content=’داستانها و پندها، ج 10، ص 62 الکنی و الالقاب، ج 2، ص 441′](4)[/simple_tooltip]
4- جواب دندانشکن پیرزن
عمروبن لیث در زمستانی بسیار سرد، با لشکر فراوان، وارد نیشابور شد. سپاه او در خانههای مردم جای گرفتند. پیرزنی پنج خانه داشت، همه را سپاهیان او اشغال کردند.
پیرزن شکایت نزد یکی از فرماندهان سپاه برد. او گفت: فردا من نزد عمرولیث هستم؛ بیا و شکایت خود را بگو.
فردا پیرزن نزد عمرولیث آمد و گفت: «من پنج خانه دارم که سربازانت مرا با پنج دختر و عروس در یک خانه جای دادهاند و مناسب نیست با آنان، کنار اینان رفتوآمد شود.»
عمرولیث گفت: «پس همراهان ما در این سرمای شدید چه کنند؟ دور شو، میگویند که زنان عقل ندارند.» پیرزن روی برگرداند و رفت.
فرمانده به عمرولیث گفت: «این زن، بسیار دانا و پرهیزکار است، خوب است دربارهی او لطفی بکنید.»
عمرولیث دستور داد پیرزن را برگردانند. وقتی آمد، گفت: مگر قرآن نخواندهای که خداوند میفرماید: «پادشاهان وقتی وارد قریهای شوند، آنجا را تباه میکنند و مردم عزیز را ذلیل مینمایند.[simple_tooltip content=’سورهی نمل، آیهی 34′]*[/simple_tooltip]»
پیرزن جواب داد، خواندهام، ولی از پادشاه در شگفت هستم که در همین سوره آیهی دیگر را نخوانده است که میفرماید: «این است خانههایشان ویران و فرو ریخته بهواسطهی ظلمی که کردهاند؛ و در این تغییر و خرابی نشانهی عبرتی است برای مردمان دانا.[simple_tooltip content=’سورهی نمل، آیهی 52′]*[/simple_tooltip]»
این جواب چنان در عمرولیث تأثیر کرد که بدنش لرزید و اشکش جاری شد و دستور داد در هیچ خانهای سپاهیانش نمانند و در جای دیگر خیمهگاهی زدند.[simple_tooltip content=’رهنمای سعادت، ج 1، ص 180′](5)[/simple_tooltip]
5- حاضرجوابی و صراحت لهجه عقیل
روزی بعد از صلح امام حسن علیهالسلام، عقیل برادر امیرالمؤمنین علیهالسلام بر معاویه وارد شد و چون حاضرجواب بود، مقدار صدر هزار درهم پول به عقیل داد و خواست زبانش را بخرد. پس از عقیل سؤال کرد:
«آیا در جنگ صفّین، لشکر من و لشکر برادرت علی علیهالسلام را دیدهای؟ برایم توصیف کن.»
عقیل فرمود: «به لشکر برادرم رفتم، روزهای آن، مانند روزهای پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم و شبهای ایشان، مانند شبهای پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم بود، جز اینکه پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم در میان ایشان نبود و از آنان عملی جز (قرائت) قرآن و نماز (چیزی) ندیدم.
امّا وقتی بر لشکر شما عبور کردم، عدّهای منافق مرا استقبال کردند، روز و شب آنها، مانند تو و پدرت بود. جز آنکه ابوسفیان، پدرت در میان آنها نبود!»
عقیل پرسید: «طرف راست تو چه کسی نشسته است؟» گفت: عمروعاص!
فرمود: «او همان است که شش نفر مدعی فرزندی او بودند تا اینکه قصاب قریش بر دیگران پیروز شد و او را فرزند خود خواند.»
پرسید: آنیکی کیست؟ گفت: ضحّاک بن قیس. فرمود: «پدرش در راندن گوسفندان نر بر ماده استاد بود.»
آن دیگری کیست؟ معاویه گفت: ابوموسی اشعری. فرمود: «او پسر همان زنی است که زیاد دزدی میکرد.»
پس دربارهی خود معاویه سؤال کرد، عقیل فرمود: مرا معذور بدار. گفت: نمیشود. فرمود: آیا حمامه را میشناسی؟ گفت: نه. فرمود: بپرس. معاویه از نسابه شامی پرسید، او با امان گرفتن گفت: «حمامه مادر ابوسفیان (مادربزرگ معاویه) بود که در جاهلیّت پرچم فاحشه گری بر خانهاش نصب کرده بود.» معاویه به اطرافیان نگاه کرد و گفت: ناراحت نباشید. من با شما مساوی یا بیشتر رسوا شدم.[simple_tooltip content=’پیغمبر صلیالله علیه و آله و یاران، ج 4، ص 289 -نهجالبلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 184′](6)[/simple_tooltip]