پدر و مادر
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 23 سورهی اسراء میفرماید: «به پدر و مادر حتّی اُف نگویید و نهیب نزنید.»
حدیث:
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «نیکی به پدر و مادر از نماز و حج و عمره و جهاد در راه خدا برتر است.»[simple_tooltip content=’جامع السعادات، ج 2، ص 264′](1)[/simple_tooltip]
توضیح مختصر:
خداوند در قرآن بعد از پرستش، توحید و نهی از شرک فرمود: «به پدر و مادر خود احسان کنید.»[simple_tooltip content=’سورهی نساء، آیهی 36′]*[/simple_tooltip]
احسان کردن به والدین را خداوند از همهی طبقات انسانها جلوتر ذکر کرده که احسان به آنها مهمتر است؛ چون پدر و مادر ریشه و اصلی است و آدمی، جوانی و وجودش روی آن دو تنه روییده، پس آن دو از سایر خویشاوندان به آدمی نزدیکترند.
بعد از حقوق الهی، حق پدر و مادر که ثبوت دارد از حقوقی است که مقّدم است. خدمت و احترام به آنان، برای اولاد اثر نیکو در دنیا و آخرت دارد. از نظر حقوقی اگر پدر و مادر مسلمان هم نباشند، نباید به آنان توهین کرد و کلمات قبیح گفت و مطرودشان کرد.
نوع ترحّم و حمایت نسبت به هر کس از عامّه مردم و خویشاوندان خوب است امّا برآوردن نیاز و کفالت و حمایت از مسائل اصلی و فرعی پدر و مادر خاص الخاص است، چه آنکه آنان اگر برقرار نباشند و نیازمند و مریض باشند، نیکی به آنان عین ادب و رحمت و مظهریت احسان خداوندی است.
1- رضایت مادر
رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلّم بر بالین جوانی که در حال مرگ بود، حاضر شد و فرمود: ای جوان کلمه توحید (لا اله الّا الله) بر زبان بیاور. جوان زبانش بند آمده بود و قادر به ادای کلمهی توحید نبود.
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم خطاب به حاضرین فرمود: «آیا مادر این جوان در اینجا حاضر است؟»
زنی که در بالای سر جوان ایستاده بود، گفت: آری من مادر او هستم.
رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «آیا تو از فرزندت راضی و خشنود هستی؟» گفت: «نه من مدّت شش سال است که با او حرف نزدهام.»
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای زن او را حلال کن و از او راضی باش!» گفت: «برای رضایت خاطر شما او را حلال کردم، خداوند از او راضی باشد.»
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم رو به آن جوان نمود و کلمهی توحید را تلقین نمود. جوان بعد از رضایت مادر زبانش باز شد و به یگانگی خدا اقرار کرد.
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای جوان چه میبینی؟» گفت: «مردی بسیار زشت و بد بو را مشاهده میکنم و اکنون گلوی مرا گرفته است.» پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم دعایی به این مضمون به جوان یاد داد و فرمود بخوان:
«ای خدایی که عمل اندک را میپذیری و از گناه و خطای بزرگ درمیگذری، از من نیز عمل اندک را بپذیر و از گناه بسیار من درگذر، چراکه تو بخشنده و مهربانی.»
جوان دعا را آموخت و خواند؛ سپس پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم پرسید: «اکنون چه میبینی؟» گفت: «اکنون مردی (ملکی) را میبینم که صورتی سفید و زیبا و پیکری خوشبو و لباسی زیبا بر تن دارد و با من خوشرفتاری میکند.» (بعد از دنیا رحلت کرد.)[simple_tooltip content=’درسهای از زندگی پیامبر صلیالله علیه و آله، ص 116 امالی شیخ طوسی رحمهالله علیه، ج 1، ص 63′](2)[/simple_tooltip]
2- همنشین حضرت موسی علیهالسلام
روزی حضرت موسی علیهالسلام در ضمن مناجات به پروردگار عرض کرد: «خدایا میخواهم همنشینی را که در بهشت دارم ببینم که چگونه است!»
جبرئیل بر او نازل شد و گفت: «یا موسی علیهالسلام قصابی که در فلان محل است همنشین تو است.» حضرت موسی به درب دکان قصاب آمده، دید جوانی شبیه شبگردان مشغول فروختن گوشت است.
شب که شد جوان مقداری گوشت برداشت و بهسوی منزل روان گردید. موسی علیهالسلام از پی او تا درب منزلش آمد و به او گفت: مهمان نمیخواهی؟
گفت: بفرمایید، موسی علیهالسلام را به درون خانه برد. حضرت دید جوان غذایی تهیه نمود، آنگاه زنبیلی از طبقه فوقانی به زیر آورد، پیرزنی کهنسال را از درون زنبیل بیرون آورد و او را شستشو داد، غذا را به دست خویش به او خورانید.
موقعی که خواست زنبیل را به جای اوّل بیاویزد زبان پیرزن به کلماتی که مفهوم نمیشد حرکت نمود، بعد جوان برای حضرت موسی علیهالسلام غذا آورد و خوردند.
موسی علیهالسلام سؤال کرد حکایت تو با این پیرزن چگونه است؟ عرض کرد: «این پیرزن مادر من است، چون وضع مادیام خوب نیست که کنیزی برایش بخرم خودم او را خدمت میکنم.»
پرسید: «آن کلماتی که به زبان جاری کرد چه بود؟» گفت: هر وقت او را شستشو میدهم و غذا به او میخورانم میگوید: خدا ترا ببخشد و همنشین و همدرجه حضرت موسی در بهشت کند موسی علیهالسلام فرمود: «ای جوان بشارت میدهم به تو که خداوند دعای او را دربارهات مستجاب گردانیده است، جبرئیل به من خبر داد که در بهشت تو همنشین من هستی.»[simple_tooltip content=’پند تاریخ، ج 1، ص 68 -تحفه شاهی فاضل کاشفی’](3)[/simple_tooltip]
3- جریح
در بنیاسرائیل عابدی بود که او را «جریح» میگفتند در صومعه خود عبادت خدا میکرد. روزی مادرش به نزد او آمد در وقتیکه نماز میخواند، او جواب مادر را نگفت. بار دوم مادر آمد و او را جواب نگفت. بار سوم آمد و او را خواند جواب نشنید.
مادر گفت: «از خدای میخواهم ترا یاری نکند!» روز دیگر زن زناکاری نزد صومعه او آمد و در آنجا وضع حمل نمود و گفت: این بچه را از جریح به هم رسانیدهام.
مردم گفتند: «آنکسی که مردم را به زنا ملامت میکرد خود زنا کرد.» پادشاه امر کرد وی را به دار آویزند.
مادر جریح آمد و سیلی بر روی خود میزد. جریح گفت: «ساکت باش از نفرین تو به این بلا مبتلا شدهام.»
مردم گفتند: ای جریح از کجا بدانیم که راست میگویی؟ گفت: طفل را بیاورید، چون آوردند دعا کرد و از طفل پرسید پدر تو کیست؟ آن طفل به قدرت الهی به سخن آمد گفت: از فلان قبیله فلان چوپان پدرم است.
جریح بعد از این قضیه از مرگ نجات پیدا کرد و سوگند خورد که هیچگاه از مادر خود جدا نشود و او را خدمت کند.[simple_tooltip content=’نمونه معارف، ج 2، ص 548 -حیوة القلوب، ج 1، ص 482′](4)[/simple_tooltip]
4- دلّاک و خدمت پدر
عالم ثقه «شیخ باقر کاظمی» مجاور نجف اشرف از شخص صادقی که دلّاک بود، نقل کرد که او گفت: مرا پدر پیری بود که در خدمتگزاری او کوتاهی نمیکردم، حتّی برای او آب در مستراح حاضر میکردم و میایستادم تا بیرون بیاید و همیشه مواظب خدمت او بودم مگر شب چهارشنبه که به مسجد سهله میرفتم تا امام زمان علیهالسلام را ببینم. شب چهارشنبه آخری برای من میسّر نشد مگر نزدیک مغرب، پس تنها و شبانه به راه افتادم. ثلث راه باقی مانده بود و شب مهتابی بود، ناگاه شخص اعرابی را دیدم که بر اسبی سوار است و رو به من کرد.
در نفْسم گفتم: زود است این عرب مرا برهنه کند. چون به من رسید به زبان عربی محلّی با من سخن گفت و از مقصد من پرسید!
گفتم: مسجد سهله میروم. فرمود: با تو خوردنی هست؟ گفتم: نه. فرمود: دست خود را داخل جیب کن! گفتم: چیزی نیست؛ باز با تندی فرمود: خوردنی داخل جیب توست، دست در جیب کردم مقداری کشمش یافتم که برای طفل خود خریده بودم و فراموش کرده بودم به فرزندم بدهم.
آنگاه سه مرتبه فرمود: وصیت میکنم پدر پیر خود را خدمت کن، آنگاه از نظرم غایب شد. بعد فهمیدم که او امام زمان علیهالسلام است و حضرت حتّی راضی نیست که شب چهارشنبه برای رفتن به مسجد سهله، ترک خدمت پدر کنم.[simple_tooltip content=’منتهی الامال، ج 2، ص 476 -نجم الثاقب’](5)[/simple_tooltip]
5- کتک به پدر
«ابوقحافه» پدر ابوبکر از دشمان پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم بود. روزی پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم را فحش داد، پسرش ابوبکر، پدر را گرفت و بر دیوار کوبید.
این خبر به پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم رسید؛ پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم ابوبکر را طلبید و به او فرمود: با پدرت چنین کردی؟ ابوبکر گفت: آری.
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «برو ولی با پدر، چنین رفتاری را انجام نده.»[simple_tooltip content=’داستانها و پندها، ج 10، ص 128 -وسائل الشیعه ط قدیم، ج 1، ص 115′](6)[/simple_tooltip]