پند و موعظه

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 66 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «ما این کیفر را درس عبرتی برای مردم آن زمان و نسل‌های بعدازآن و پند و اندرزی برای پرهیزگاران قرار دادیم.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «اندرزها، زداینده‌ی چرک از جان‌ها و جلا دهنده‌ی دل‌ها هستند.»[simple_tooltip content=’غررالحکم، ج 2، ص 546′](1)[/simple_tooltip]

توضیح مختصر:

مردمی که از نظر علمی یا فرهنگی و یا اخلاقی ضعیف هستند و یا به راه‌های انحرافی می‌روند، لازم است کسی یا گروهی، ابلاغ رسالت انبیاء را پیشه کنند و آنان را با نصایح دلسوزانه و کلمات نافع، به زبان قال به راه راست آورند.
اگر پذیرفتند که بسیار خوب وگرنه، یا مستمعین ضعیف‌اند و ملکات انحرافی آنان غالب است و یا در مقام لجاجت و تعصّب به انکار و مبارزه‌ی منفی می‌پردازند.
پند حکیمان و اولیای الهی، همیشه در این بوده که اندرزشان به صواب و نجات خلق باشد؛ امّا اندرز اهل دنیا در تراکم و تکاثر مال و جاه بوده و مردم را به این چیزها دعوت می‌کردند و آن‌ها را زیر سلطه‌ی خود درمی‌آوردند.
خداوند در قرآن معمولاً بعد از اندرز فرد و انبیاء می‌فرماید: «شاید پند گیرند، شاید تعقّل کنند.»
این «شاید» می‌خواهد بگوید این‌طور نیست که هر سخن حقّی را همگان بپذیرند. همان‌طور که در طول تاریخِ رسالت انبیاء، این واقعیّت به‌خوبی دیده می‌شود. موعظه برای این گفته می‌شود که دیگر عذری در معاد نداشته باشد.

1- دیوانه و سنگ

حمید الدّین بلخی، به‌وسیله‌ی حسین نامی که دیوانه و مجذوب بود، برای انوَری شاعر در یک کوزه‌ی دستی، شیره‌ی اعلی می‌فرستد و ضمناً نامه‌ای هم به دستش می‌دهد که به انوری برساند.
حسین در بین راه کوزه را به سنگی می‌زند و می‌شکند و دسته‌ی کوزه را با نامه نزد انوری می‌برد. انوری می‌پرسد: «شیره‌ی اعلی کو؟» دیوانه دسته‌ی کوزه را به او می‌دهد و می‌گوید: «سنگ خیلی کوچکی به آن خورد و شکست.» انوری می‌پرسد: «دسته‌ی کوزه را برای چه آورده‌ای؟» می‌گوید: «تا خبر مرا تصدیق نمایی.»
حافظ می‌فرماید:

نصیحت منِ دیوانه در طریقتِ عشق **** همان حکایت دیوانه هست و سنگ و سبو

همان‌طور که اگر کوزه به سنگ بخورد می‌شکند، نصیحت کردن من هم در غلبات، بی‌فایده است که عاشق مجال صبر ندارد.[simple_tooltip content=’خزاین کشمیری، ص 316′](2)[/simple_tooltip]

2- تأثیر در سارق

اصمعی گوید: در بیابان می‌رفتم. ناگهان از پشت درختی، مردی با شمشیر و نیزه بر من حمله کرد و نیزه را به سینه‌ی من گذاشت و گفت: «لباس و آنچه داری به من بده و زن و فرزند خود را آواره و یتیم مکن.» گفتم: «ای برادر! حرمت من را بدار.» گفت: «نزد دزدان معرفت نباشد.» گفتم: «من مسافرم لباس من را نگیر.» گفت: «من دزد و دست‌تنگم و چاره‌ای غیر از این ندارم.» گفتم: «خزینه‌ای آبادان تر از لباس من هست.» گفت: «کدام است؟» گفتم: «روزی شما در آسمان و آنچه وعده داده شدید، می‌باشد.»[simple_tooltip content=’سوره‌ی زاریات، آیه‌ی 22′]*[/simple_tooltip]
دزد چون این آیه بشنید، لرزه بر اندامش افتاد و نیزه بینداخت و روی به بیابان و سر به‌سوی آسمان کرد و گفت: «خدایا! روزی من در آسمان بداشتی و من را در طلب آن متحیّر بگذاشتی تا من از نداری دزدی نمایم، اگر به بندگی پذیرفته‌ای، بده آنچه من را نهاده‌ای.»[simple_tooltip content=’هزار و یک تحفه، ص 70′](3)[/simple_tooltip]

3- امید رستگاری

صالح بن بشر زاهد، نزد مهدی، خلیفه‌ی عبّاسی (م.169) رفته بود. خلیفه تقاضای نصیحت کرد. او گفت: «آیا پیش از تو، عمویت ابوالعبّاس سفّاح و پدرت منصور در این تخت ننشسته بودند؟» گفت: «آری»
صالح گفت: «آیا از کارهایی که انجام می‌دادند، امیدی برای رستگاری‌شان می‌رفت و از کارهایی که نکردند، خوف هلاکت آن‌ها نبود؟» گفت: «درست است.»
گفت: «پس هر چیزی که امید رستگاری آن می‌رود، آن را بگیر و از هر چیزی که بیم هلاکت در آن است، دوری گزین.»[simple_tooltip content=’کشکول شیخ بهایی، ص 375′](4)[/simple_tooltip]

4- سه تا و چه سه تایی!

سفیان به حضور امام صادق علیه‌السلام آمد و عرضه داشت: «ای فرزند پیامبر! ازآنچه خداوند به تو آموزش داده است، چیزی به من بیاموز.» فرمود:
1. هر وقت در برابر گناه قرار گرفتی، بر تو باد به استغفار گفتن.
2. زمانی که نعمت‌ها به تو روی‌آور شدند، بر تو باد به شکر کردن.
3. زمانی که ناراحتی‌ها و غصّه‌ها به تو روی آوردند، بگو: «لا حولَ و لا قُوَّه الّا بالله»
سفیان درحالی‌که داشت خارج می‌شد، می‌گفت: «سه تا! و چه سه تایی!»[simple_tooltip content=’کشکول شیخ بهایی، ص 388′](5)[/simple_tooltip]

5- من شعوانه ام

شعوانه نام زنی بود که آوازی خوش داشت و در بصره، در مجلس فسق و فجور شرکت می‌کرد و ثروتی از این راه بر هم زده و کنیزکانی خریداری کرده بود. روزی از خانه‌ای صدایی شنید؛ کنیزش را گفت: «برو درون آن خانه و ببین چه خبر است؟» کنیز رفت و برنگشت. کنیز دوّم و سوّم را فرستاد و بازنگشتند، پس خودش درون خانه رفت. دید واعظی درباره‌ی آیات جهنّم صحبت می‌کند.[simple_tooltip content=’سوره‌ی فرقان، آیات 14-11′]*[/simple_tooltip]
کلام واعظ در او اثر کرد، سپس سؤال کرد: «می‌توانم توبه کنم؟» واعظ گفت: «اگر به‌قدر گناه شعوانه هم باشد، خدا قبول می‌کند.» گفت: «خود شعوانه هستم» پس از مجلس وعظ بیرون آمد و کنیزکان را آزاد نمود. آن‌چنان لاغر و ضعیف شد و کارش به‌جایی رسید که عابدان در مجلس او حاضر می‌شدند و از وعظ او می‌گریستند و خودش آن‌قدر گریه می‌کرد که ترس کوری چشم را برای او داشتند، ولی او در جواب می‌گفت: «کوری دنیا بهتر از کوری قیامت است.»[simple_tooltip content=’هزار و یک حکایت قرآنی، ص 261′](6)[/simple_tooltip]