چشم برزخی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 96 سوره‌ی طه می‌فرماید: «(سامری به موسی) گفت: من چیزی (از آثار فرستاده خدا) دیدم که مردم ندیدند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «از دست دادن چشم، بهتر از فقدان بینایی درون است.»
(غررالحکم، ج 1، ص 160)

توضیح مختصر:

یکی از جوارح انسان چشم است که به‌وسیله‌ی آن آدمی آنچه در نظر او می‌افتد، می‌بیند؛ از طبیعت و رنگ‌ها و جسمیّات؛ اما گاهی به خاطر ریاضت یا صفای باطن و مجاهدات نفسانی، چشم برزخی باز می‌شود یعنی بصیرتی پیدا می‌کند و کسی یا چیزی یا واقعه‌ای را می‌بیند که بر غیر خودش مستور است.
احوالات انسان بر اثر تهذیب، فعلیّت خاص پیدا می‌کند و یکی از آن‌ها این است که بینایی پیدا می‌کند بااینکه چشم ظاهرش بسته است؛ البته تشخیص رحمانی و نفسانی و شیطانی آن با استاد است چراکه در مُکاشفات، تصوّرات گذشته و ضبط مطالب، بی دخیل نیست؛ یعنی این‌طور نیست که هر چه دیده، صد در صد درست باشد.
ابصار، جمع بَصَر است و بَصَر روزنه‌ای از جهت باطن دارد که اگر این روزنه‌ی ملکوتی گشوده شود، قابل اعتناء است؛ امّا در قرآن درباره‌ی کسانی که مُهر بر چشم آن‌ها زده و در این دنیا کور شمرده شده‌اند، آن‌ها را کور باطنی نام برده است. (سوره‌ی اسراء، آیه‌ی 72)
انسان‌ها موقع احتضار چشم برزخی‌اش باز می‌شود و مسائلی را می‌بینند که اطرافیان نمی‌بینند. این فرق نمی‌کند یا عذاب‌ها و یا ثواب‌ها را به قدر اندازه‌ی نفس خود می‌بینند چراکه آن حالت، ملکوتی است و اشتباه در آن راه ندارد.

1- خان الصعالیک

زمانی امام عسگری علیه‌السلام را به دستور خلیفه، به محل بد آب و هوایی به نام «خان الصعالیک» تبعید کردند. صالح بن سعید گوید: «به خدمت امام علیه‌السلام رسیدم و عرض کردم: فدایتان گردم! همیشه به شما ظلم کردند و خواستند نور شما را خاموش کنند و الآن هم که شما را به جای نامناسب آورده‌اند.»
امام علیه‌السلام فرمود: «ای ابن سعید! تو اینجا هستی نه ما!»، سپس فرمودند: «ببین!» چون نظر کردم، دیدم باغ‌های بسیار زیبا و باشکوه و نهرهای روان و حوریانی خوشبو و معطّر و کودکانی همچون دانه‌های مروارید در آنجا هستند. از دیدن این مناظر بسیار حیران و متعجّب گشتم. امام علیه‌السلام فرمود: «این‌ها مال ماست، نه خان الصعالیک.»
(خزائن کشمیری، متن 206)

2- خلق منسوخ

ابو بصیر، نابینا و از اصحاب امام باقر علیه‌السلام بود. روزی به امام علیه‌السلام گفت: «نمی‌خواهید علامت ائمه و بهشت را برایم ضامن شوید؟!» امام علیه‌السلام دست مبارک به چشم او مالید و ابو بصیر همه‌ی ائمه را دید. آنگاه امام علیه‌السلام فرمود: «نگاه کن چه می‌بینی؟» ابو بصیر گفت: «به خدا سوگند مردم را به صورت‌های سگ یا خوک یا بوزینه می‌بینم.»
فرمود: «اگر پرده برداشته شود و صورت حقیقی افراد را بنمایند، شیعیان ما مخالفین را جز به صورت مسخ نخواهند دید.» بعد فرمود: «اگر می‌خواهی ضمانت بهشت کنم باید چشمت به حالت اول درآید.» ابو بصیر قبول کرد. امام علیه‌السلام دست بر چشمش کشید و او را به حال اول برگردانید.
(منتهی الآمال، ج 2، ص 3)

3- مورچه

شخصی در ایام جوانی، در زورخانه‌ای در بازار دولاب تهران ضرب می‌زد و شعر می‌خواند. در ایام پیری به مداحی روی آورد و چون سواد حسابی نداشت، روضه‌ها را از مداحان دیگر یاد می‌گرفت و می‌خواند، اما تا می‌توانست مصائب را رقّت انگیز تر و شدیدتر می‌خواند تا گریه بیشتری از مردم بگیرد.
من –عارف بالله حاج اسماعیل دولابی- از این کار ناراحت بودم و چند بار خواستم او را تذکّر بدهم، نشد. در حالت کشف دیدم که تمام صورتش حتی مژه‌های چشم‌هایش پر از مورچه‌های سفیدی است که صورتش را می‌خورند و او دائم با ناخن‌هایش آن‌ها را از صورت خود می‌کَند و به زمین می‌ریزد و بلافاصله مورچه‌های جدیدی به‌جای آن‌ها ظاهر می‌شوند.
(مصباح الهُدی، ص 311)

4- دنیا به صورت بثینه

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: بعدازآنکه فدک به فاطمه سلام‌الله علیها رسید، در بعضی مزارع فدک، با بیلی به کشاورزی مشغول بودم. ناگاه –به کشف- زنی را دیدم درنهایت جمال که او را تشبیه به بثینه نمودم. (که در عرب ضرب‌المثل شده بود) گفت: «ای پسر ابوطالب! مرا همسر خود کن تا خزینه‌های زمین را به تو بنمایانم تا داری ملک شوی و پس از خودت، فرزندانت ملک‌دار شوند.»
گفتم: «تو کیستی؟» گفت: «دنیا!» گفتم: «بازگرد! شوهر دیگری بجوی!» سپس مشغول کار کشاورزی خود شدم.
(قلب سلیم، ص 808 –کشف الربیعه، شهید ثانی)

5- مرد در قیافه‌ی زن

یکی از ارادتمندان شیخ رجبعلی خیاط، خواب زن زیبایی را که محرّک در شهوت بود، می‌بیند و صبح خدمت ایشان می‌رسد و ایشان این شعر را برایش زمزمه کرد:
«گرت هواست که از دوست نگسلی پیوند **** نگاه‌دار سررشته تا نگه دارد»
این شخص می‌گوید: مدتی نشستم و سپس عرض کردم: «مطلبی هست؟» فرمود: «چکار کردی که قیافه‌ات زن شده؟» عرض کردم: «زن زیبایی را در خواب دیدم و داستانش در ذهنم مانده است.» فرمود: «همان است، استغفار کن.»
(کیمیای محبّت، ص 174)