گله (شکایت)

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 86 سوره‌ی یوسف می‌فرماید: «(یعقوب در فراق یوسف) گفت: من غم و اندوهم را تنها به خدا می‌گویم (و شکایتت نزد او می‌برم)؛ و از خدا چیزهایی می‌دانم که شما نمی‌دانید.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه السّلام فرمود: «شکایت و درد دل خود را نزد کسی ببر که قدرت بر بی‌نیاز کردن و توانگری تو دارد.» (غررالحکم 1/583)

توضیح مختصر:

گِله و شکایت بنده به خاطر اسبابی است از فشارهای دنیوی، گناه، ترس از عذاب الهی و … که بر او وارد شده است؛ یا به خدا شکایت می‌کند و دردمندی و مریضی و ناکامی خود را می‌گوید، یا به خلقِ خدا گله‌ی خود را بیان می‌دارد. در هر دو صورت، انسان محروم و مصیبت‌دیده و وام خواه و آزاردیده و … دانی و ضعیف است و به عالی و دانا و قدرتمند، حال خود را معروض می‌دارد. او هم حال تضرّع دارد و هم درخواست و بیان سختی و سنگینی کارش برای رهایی یافتن و نجات است. اگر در راستای هجران و فراق باشد، شکایت شکلی دیگر پیدا می‌کند؛ یعنی سوزش بیشتر می‌شود. حضرت ابراهیم علیه السّلام از همسرش به خدا شکایت کرد، یعقوب علیه السّلام از فراق یوسف علیه السّلام به حق‌تعالی عرضه گِله گذاری داشت.
بعضی مسلمانان صدر اسلام به خاطر این‌که شوهرانشان روش رُهبانیّت را پیش گرفتند به پیامبر خدا شکایت می‌کردند. حضرت نوح از این‌که قومش برای هدایت نیستند و او را مسخره می‌کنند و … به خداوند گِله کرد. اگر موسی علیه السّلام معترض حال خودش در ابلاغ رسالت به خدا می‌شود و کمک‌کار می‌خواهد، درواقع شِکوه یاری طلبیدن برای موسی در اجرای امر الهی است و پای منافع شخصی در بین نیست. اگر یعقوب علیه السّلام می‌گوید: «ِاَّنما اَشْکوا بَثّی و حُزْنی اِلی الله: من شکایت غم و اندوه خود را پیش خدا می‌برم»؛ این مانند فقدان نعمت نیست چون در فقدان نعمت، انسان گِله نزد کسانی می‌برد که مالک نفع و ضرر نیستند، اما فقدان یوسف علیه السّلام نزد خداوند که مالک حقیقی است سزاوار و به صواب است که گِله کند.

1- درد دل امیرالمؤمنین علیه السّلام

سلیم بن قیس گوید: اطراف امیرالمؤمنین علیه السّلام نشسته بودیم و عده‌ای از اصحاب گِرد او جمع بودند که یکی گفت: «یا امیرالمؤمنین! چه خوب است مردم را به جنگ دعوت کنی.»
امام برخاست و مطالبی فرمود:
من شما را به جنگ خواندم ولی شما نیامدید؛ من شما را دعوت کردم، گوش فرا ندادید.
شما حاضران همچو غایب هستید، زنده‌هایی چون مرده‌اید، کرانِ صاحب گوش هستید! من برایتان حکمت تلاوت می‌کنم و با موعظه‌های شفابخش شما را پند می‌دهم و با اصرار، به جنگ با ظالمان دعوت می‌کنم؛ ولی هنوز سخنانم به پایان نرسیده، شما را متفرّق می‌بینم.
آنگاه در حلقه‌های جدا، گرد یکدیگر نشسته و شعر می‌خوانید؛ و مَثَل می‌زنید و درباره‌ی قیمت خرما و شیر از یکدیگر می‌پرسید!!
دستتان بریده باد، برای جنگ خستگی نشان دادید و دلتان را به مطالب گمراه‌کننده مشغول کردید. شما مانند گلّه‌ی شتری هستید که چوپان آن گم‌شده باشد که از هر طرف جمع‌آوری گردند، از طرف دیگر پراکنده می‌شوند.
آنچه من از شما دیدم؛ اگر جنگ و کشته شدن شدت یابد و زیاد شود مانند شکاف موی سر و همچون شکافی که زن هنگام ولادت پیدا می‌کند که مانع از لمس هیچ دستی نمی‌شود، از اطراف علی بن ابیطالب پراکنده می‌شوید…
این امت به 73 گروه متفرّق می‌شوند، یک گروه در بهشت و بقیه در دوزخ خواهند بود. آن دسته که از همه بدتر مورد غضب خدا قرار می‌گیرند، همان کسانی هستند که شب‌ها دور هم می‌نشینند و سخن می‌گویند که جنگی وجود ندارد و آنان دروغ می‌گویند. (بحارالانوار، ج 465،29 و ج 74،11)

2- شکوه ی حضرت یعقوب

حضرت یعقوب بعدازاین که پسرانش، یوسف را بردند و به‌اصطلاح آن‌ها، گرگ او را خورد؛ به خدا شکایت کرد و گفت: «خدایا! نزد کسی ننالم، شفابخش تویی؛ به هر صفت که هستم، بر خواست تو موقوفم. به هر نام که مرا خوانند، به بندگی تو معروفم.»
بااینکه کار حضرت یعقوب تضرّع، زاری و ناله شده بود، اما از یافتن یوسف ناامید نبود.
به فرزندان گفت: «باز بروید، بگردید تا شاید خبری از او برایم بیاورید که کارد به استخوان رسیده است.»
(پس از سال‌ها که قحطی افتاد و فرزندان حضرت یعقوب علیه السّلام برای اخذ کمک به نزد عزیز مصر رفته بودند، حضرت یوسف با توجه به این‌که برادران خود را شناخت، بنابراین بنیامین را به بهانه‌ی دزدی، نزد خود نگه داشت و از برادرانش خواست تا حضرت یعقوب را به نزد وی بیاورند.)
وقتی این خبر به یعقوب رسید، نامه‌ای به دست فرزندان داد تا شاید بنیامین را آزاد کنند. متن نامه به این شرح بود:
به نام خداوند بخشنده‌ی مهربان، از یعقوب اسرائیل پسر اسحاق، پسر ابراهیم خلیل، به عزیز مصر.
خانواده‌ای هستیم که بلا پیوسته در خاندان ماست، جدّم ابراهیم را دست‌وپا بستند و در آتش افکندند، خداوند آتش را بر او سرد و سلام گردانید.
پدرم را دست‌وپا بستند (اسحاق که مشهور اسماعیل است.) و کارد به گلویش نهادند، خداوند برای او فدیه فرستاد.
اما مرا پسری بود، محبوب‌ترین فرزندانم، برادران او را به صحرا بردند و پیراهن خون‌آلود او را برای من آوردند و گفتند: او را گرگ خورد. چشمانم از اندوه او سفید شده است.
پس از او مرا پسری بود که سبب دلجویی من و مادرش بود، آن را هم بردند و آمدند و گفتند: او دزدی کرده و در زندان شماست!
ما خانواده‌ای هستیم که نه دزدی می‌کنیم و نه دزد از میان ما زاییده می‌شود، اگر فرزندم را به من بازنگردانی (به خدا از دستت شکایت می‌کنم) و دعایی می‌کنم که درد آن تا به هفتمین فرزندت برسد…
فرزندان، نامه را به عزیز مصر بردند، پس او هم خود را معرفی کرد که من برادر شما یوسف هستم و شِکوه ی یوسف پس از سال‌ها از خدا، دعایش مستجاب شد. (داستان‌های عرفانی، ص 85 –کشف‌الاسرار، ص 495)

3- شکایت محرومان

در عصر یکی از خلفا، جمعی از غلامان آزادشده برای عرض شکایت، حضور امیرالمؤمنین علیه السّلام آمدند و شکایت خود را چنین مطرح کردند:
در عصر رسول خدا هیچ تبعیضی بین عرب و غیر عرب نبود، در همه‌ی مسائل بیت‌المال و ازدواج مساوی بودند، افرادی مانند بلال و صُهیب و سلمان با زنان ازدواج کردند، ولی امروز سران قوم بین ما و اعراب تفاوت قائل‌اند و ما را از مزایای اجتماعی محروم کرده‌اند.
امام فرمود: «من با سران قوم صحبت می‌کنم.» پس با سران حکومتی و غیره دیدار کرد و جریان را گفت؛ ولی آن‌ها نپذیرفتند و با صدای بلند فریاد می‌زدند: «چنین چیزی ممکن نیست.»
امیرالمؤمنین علیه السّلام درحالی‌که خشمناک بود، نزد شاکیان آمد و فرمود: باکمال تأسف آن‌ها حاضر نیستند با شما به‌طور مساوی در ازدواج و حقوق و عطایا رفتار نمایند. ولی من پیشنهاد می‌کنم: تجارت کنید، خداوند به زندگی شما برکت عنایت فرماید، چراکه از رسول خدا شنیدم که فرمود: «رزق ده قسمت است که نه قسمت آن در تجارت (خریدوفروش) و یک قسمت آن در غیر تجارت است.» (داستان دوستان 4/190 –فروع کافی 5/318)

4- شِکوه بر مرگ فرزند

یکی از پسران حضرت سلیمان علیه السّلام از دنیا رفت. آن حضرت بسیار بی‌تابی می‌کرد و ناراحت می‌شد. خداوند دو مَلَک را به‌صورت دو انسانی که باهم نزاع دارند، نزد او فرستاد. یکی از آن‌ها گفت: «من بذری کاشته بودم، این شخص از میان آن عبور کرد و آن را از میان برد.» دیگری گفت: «من از روی جاده راه می‌رفتم، ناگهان دیدم وسط زراعتی هستم، راست و چپ را نگاه کردم و دریافتم که این شخص در جاده هم زراعت کرده است.»
سلیمان از اولی پرسید: «چرا در جاده و محل عبور، زراعت نموده‌ای؟» آن مَلَک گفت: «پس تو چرا در فوت فرزندت، حالت شِکوه داری و محزون هستی؟ آیا نمی‌دانی که مرگ، راه و جاده‌ی آخرت است؟» پس سلیمان توبه کرد و از خداوند معذرت‌خواهی کرد. (شنیدنی‌های تاریخ، ص 391 –محجه البیضاء 7/243)

5- شکایت شتربان

در زمان خلافت عمر، شخصی به‌عنوان شکایت نزد او آمد و گفت: «قدری شتر در آذربایجان دارم که معاش من از آن‌هاست، ولی آنان یاغی و رَم کرده‌اند و نمی‌توانم از آن‌ها استفاده بکنم، چاره‌ای بیندیش.» او گفت: «به خدا شِکوه و استغاثه‌کن تا شاید رام شوند!» مرد شتربان گفت: «این کار را انجام دادم، فایده‌ای نبخشید.» پس او نامه‌ای با این مضمون که این شتران را کاری نداشته باشید، از جانب خود به متمرّدین جن و شیاطین نوشت.
ابن عباس گوید: آن مرد رفت و من خدمت امیرالمؤمنین علیه السّلام آمدم و جریان را نقل کردم، امام فرمود: «شتربان با ناامیدی به‌زودی برمی‌گردد.» مدتی گذشت آن مرد آمد، درحالی‌که شکستگی در پیشانی داشت. گفتم: چه شد؟ گفت: «چون نامه را انداختم، بعضی از آن‌ها به من حمله کردن و پیشانی‌ام را شکستند. پس نزد خلیفه رفتم و جریان را نقل کردم، خلیفه بسیار ناراحت شد و گفت: حتماً نامه را نزد آنان نبرده است و آن شخص را تکذیب کرد.»
پس او را نزد امام آوردم و حضرت فرمود: چون به آنجا رسیدی این دعا را بخوان:
«اَللّهُمَ اِنّی اَتَوَجَّهُ اِلَیکَ بِنَبِیِّکَ نَبیِّ الرَّحْمَهَ وَ اَهْل بَیْتِهِ الَّذینَ اَخْتَرْتَهُمْ عَلی العالَمین اَللّهُمَّ ذَلِّلْ لی صَعُوبَتَها وَ الکْفِنی شَرَّها فَاِنَّکَ الکافی المُعافی وَ الْغالِبُ الْقاهِر» آن مرد رفت و سال دیگر آمد و قدری از منافع و اموال شترها را برای امام آورد؛ حضرت قبول نکردند و از گذشته‌ی این جریان گفت. این خبر به خلیفه رسید، مغموم شد. (عنوان الکلام، ص 211)