یوسف علیه‌السلام

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 7 سوره‌ی یوسف می‌فرماید: «همانا حکایت یوسف و برادرانش برای پرسش گران نشانه‌هاست.»

حدیث:

مرد شامی از امیرالمؤمنین علیه‌السلام سؤال کرد از گرامی‌ترین مردم از نظر نسب؟ پس گفت: «بسیار راست‌گوی خداوند یوسف پسر یعقوب مرد خدا پس اسحاق ذبیح خداوند پسر ابراهیم خلیل خداوند». (بحار 12/284)

توضیح مختصر:

در قرآن، خدا هیچ قصّه‌ای را همانند سرگذشت یوسف که به‌طور مفصّل، از اوّل تا آخر، در سوره‌ی یوسف آمده، نیاورده است. یوسف علیه‌السلام پیامبر بود و ماجرای کودکی تا آخر زندگی او، یک الگو و سمبل برای بسیاری از جوانان، در مسائل مربوط به پدر و برادران، صفت حسد و … می‌باشد. آن‌قدر دنیا بی‌ارزش بود که برادران، او را به پول ناچیزی فروخته و با گریه‌ی دروغی، به پدرشان گفتند او را گرگ خورد. خداوند قصه‌ی او را احسن القصص نامید (سوره‌ی یوسف، آیه‌ی 2) و در آیه‌ی 7 این سوره فرمود: «در سرگذشت یوسف و برادرانش، برای پرسندگان، عبرت‌هاست.» و در آیه 111 فرمود: «به‌راستی در سرگذشت آنان برای خردمندان عبرتی است.» و در آخرِ داستان یوسف آیه 101، یوسف عرض می‌کند: «پروردگارا! تو به من دولت دادی و راز تعبیر خواب‌ها به من آموختی، ای پدیدآورنده‌ی آسمان‌ها و زمین! تو در دنیا و آخرت، مولای مَنی، مرا مسلمان بمیران و به شایستگان ملحق فرما.»
اگرچه برادران و مردم، ابتدا یوسف را نشناختند و به چاه، فروختن، زندان و… مبتلا کردند ولیکن آخرِ کار، خداوند او را به اوج عزّت کشاند و یوسف عفیف را که دارای عصمت ذاتی بود، طوری برای همگان معرفی کرد که همه‌جا زبان زدِ خاص و عام شد.
خداوند، یوسف را از علوم احادیث و آینده و تعبیر خواب و… آگاهی داد و از آن‌طرف، او را پادشاه مصر کرد یعنی هم مقام باطنی و هم مقام ظاهری را به او عطا نمود که در انبیاء چند نفرِ محدود را خداوند پادشاهی داد.

1- علت بلای یعقوب

امام سجاد علیه‌السلام فرمود: در شب جمعه هنگامی‌که یعقوب افطار می‌کردند سائل مؤمن روزه‌دار، مسافر غریبی که در نزد خداوند منزلتی عظیم داشت به نام ذمیال بر در خانه یعقوب گذشت و ندا کرد طعام دهید. صدای سائل مسافر غریب گرسنه را یعقوب (و فرزندانش) می‌شنیدند اما سخن او را باور نداشتند.
ذمیال چون ناامید شد و شب او را گرفت، گفت:
اِنّا لله وَ ِاّنا اِلَیه راجِعُون و گریست و شکایت کرد گرسنگی خود را به حق‌تعالی و گرسنه خوابید و روز دیگر روزه داشت و گرسنه بود و صبر کرد و حمد خدا را به‌جا آورد و یعقوب و آل یعقوب شب سیر خوابیدند و چون صبح کردند زیادتی طعام شب ایشان مانده بود.
خداوند وحی کرد به یعقوب که بنده‌ی مرا ذلیل کردی به مذلتی که به سبب آن، غضبِ مرا به‌سوی خود کشیدی و مستوجب تأدیب گردیدی و عقوبت و ابتلای من بر تو و فرزندان تو نازل می‌گردد… آیا رحم نکردی ذمیال بنده مرا که سعی کننده است در عبادت من و قانع است به اندکی از حلال دنیا…؟ پس مهیّای بلای من بشوید و راضی به قضای من و صبر در مصیبت من کنید. (تفسیر عیاشی،2/172)

2- یوسف در بلا افتاد

در همان شب که یعقوب و آل یعقوب سیر خوابیدند و ذمیال گرسنه خوابید، یوسف خواب دید که یازده ستاره و آفتاب و ماه او را سجده کردند و صبح این خواب را برای یعقوب نقل کرد و یعقوب چون وحی الهی در باب بلا را شنیده بود به یوسف گفت: «این خواب را به برادرانت مگو شاید مکری در هلاکت تو کنند.»
متأسفانه یوسف خواب را به برادران خود نقل کرد.
اول بلایی که نازل شد به یعقوب و آل یعقوب حسد برادران یوسف بود نسبت به او به سبب خوابی که از او شنیدند.
پس رغبت به یوسف زیاده شد و برادران این را فهمیدند و تصمیم گرفتند یا یوسف را بکشند یا در زمینی دور از آبادانی او را بیندازند. پیش پدر آمدند و تقاضای بردن یوسف برای بازی و چریدن حیوانات کردند.
یعقوب گفت: تاب مفارقت یوسف را ندارم می‌ترسم شما از او غافل شوید و گرگ او را بخورد. یعقوب منتظر بلا بود و نمی‌توانست بلا را از خود و یوسف دفع کند و آخرالامر یوسف را برادران در چاه انداختند. (تفسیر عیاشی،2/172)

3- نه سال، دوازده روز، بیست درهم

از امام زین‌العابدین علیه‌السلام پرسیدند: «یوسف در روزی که او را به چاه انداختند چند ساله بود؟» فرمود: نه سال، در بعضی نسخه‌ها هفت سال آمده است.
سؤال شد: «میان منزل یعقوب و مصر چقدر راه بود؟»
فرمود: «دوازده روز.» (تفسیر عیاشی،2/172)
امام رضا علیه‌السلام فرمود: «قیمتی که یوسف را به آن فروختند بیست درهم بود.» (تفسیر قمی،1/341)

4- عزیز مصر

چون یوسف را قافله به مصر بردند به عزیز مصر فروختند. عزیز مصر چون حسن و جمال او را دید، نور عظمت و جلال در پیشانی او مشاهده نمود به زن خود زلیخا سفارش کرد که او را گرامی دار شاید که او نفعی به ما بخشد، یا او را به فرزندی خود بگیریم.
عزیز مصر فرزند نداشت، بسیار یوسف را گرامی داشتند و تربیت کردند و چون به حد بلوغ رسید زن عزیز، عاشق یوسف شد.
زلیخا از یوسف تمکین خواست و او تمکین نمی‌کرد پس دوید و برجست و از پشت پیراهن یوسف را گرفت و پاره شد.
در این حال عزیز مصر از در خانه به ایشان رسید، به زلیخا گفت: «این از مکر شماست به‌درستی که مکر زنان عظیم است» و به یوسف گفت: «از این سخن درگذر و این حرف را مخفی بدار که کسی از تو نشنود.» (تفسیر قمی،1/341)

5- لاوی

چون برادران یوسف خواستند یوسف را بکشند، برادرش لاوی گفت: او را مکشید به جای آن، در چاه بیندازید.
خداوند به جزای آن‌که مانع کشتن یوسف شد پیغمبری را در صلب او قرار داد.
هم‌چنین وقتی‌که خواستند برادران بعد از حبس بنیامین به‌سوی پدر خود برگردند، لاوی گفت: «از زمین مصر حرکت نمی‌کنم تا رخصت دهد مرا پدرم یا خدا حکم کند برای من که او بهترین حکم کنندگان است.»
حق‌تعالی این سخن را از او پسندید و علت دیگری، بر حصول پیغمبری در اولاد او گردید. پس پیغمبران بنی‌اسرائیل همه از اولاد لاوی پسر یعقوب بودند و موسی نیز از فرزندان او بود یعنی موسی بن عمران پسر یصر بن فاهیث [واهث] بن لاوی بود. چون یعقوب و پسران در مصر بر یوسف وارد شدند یوسف سریعاً برای تعظیم پدر خود برنخاست پس خداوند پیغمبری را از صلب یوسف بیرون برد و در فرزندان لاوی قرار داد.
(تفسیر قمی،1/356 -حیوه القلوب،1/551-475)