ثروت (غنی)

قرآن:

خداوند در آیه‌ی 93 سوره‌ی توبه می‌فرماید: «(ای پیامبر) مؤاخذه تنها برای کسی است که از تو اجازه می‌خواهند، درحالی‌که ثروتمند هستند (و امکان کافی برای جهاد دارند) راضی شدند که با بازماندگان (زنان و کودکان و بیماران) بمانند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «اندکی از ثروتمندان هستند که مواسات کنند و نیازهای دیگران را برآورند!»
(غررالحکم، ج 2، ص 260)

توضیح مختصر:

خداوند به همه، مال و دارایی می‌دهد امّا عدّه‌ای، توانگر و ثروتمند می‌شوند. در توانگری اگر رعایت حقوق الهی بشود و مال از تضییع حقوق دیگران به دست نیامده و بجا مصرف شود، ممدوح است. ولی اگر مال، ناصواب جمع شده و حقوق الهی پرداخت نشود و به اسراف و بی‌مورد مصرف گردد مذموم است.
آنچه بیشتر شنیده و دیده می‌شود اینکه طبقه‌ی مرفّه و توانگر، تظاهر به سرمایه‌ی خود می‌کنند و از تجمّل گرایی، تبذیر، آرایش مظاهر دنیوی و تعلق داشتن به دور نیستند و عدّه‌ای از آن‌ها به بُخل و امساک مبتلا می‌شوند و حتی حاضر نیستند نه خود بخورند و نه به دیگران بدهند.
از طرفی، اختلاف طبقاتی کشورهای ثروتمند و فقیر، همیشه موجب اختلاف و جنگ و سپس استثمار می‌شود که زر دار می‌خواهد بر بی زر، با قدرتی که دارد، زور بگوید و او را از بین ببرد.
آنچه بیش از همه سبب بلاهای بزرگ می‌شود، یکی رباخواری است که رباخواران در تراکم ثروتمندان می‌کوشند؛ و دیگری، استخدام کردن فقراء و بیچارگان در کارهای پست توسط زر داران و دادن حقوق ناچیز و استضعاف آنان برای مقاصد خود می‌باشد.

1- ختم قرآن بهتر از ذبح!

سعدی گوید: ثروتمندی بود که دارای یک پسر بیمار و رنجور بود، خیر خواهان به او گفتند: «مصلحت آن است که برای شفای پسرت ختم قرآن کنی، یا قربانی ذبح کنی و با ذبح و خون ریختن گوسفند یا شتر و صدقه دادن گوشت آن‌ها، فرزندت خوب شود.»
ثروتمند که حاضر نبود پول خرج کند و بخیل بود، اندکی در فکر فرورفت و سپس سر برداشت و گفت: «ختم قرآن بهتر است، چون قرآن در دسترس می‌باشد، اما قربانی کردن حیوان از گله‌ای که از محل دور است، سخت‌تر می‌باشد!»
صاحب دلی سخن او را شنید و گفت: او ازاین‌رو ختم قرآن را برای شفا برگزید که قرائت آن کار زبان است و زحمت و هزینه‌ای ندارد؛ ولی قربانی کردن به پول وابسته است و آن به جان بسته است؛ و دل برداشتن از آن دشوار خواهد بود.
به دیناری چو خر در گِل بمانند ***** ور الحمدی بخوانی، صد بخوانند
بعضی برای دادن یک دینار مانند الاغ در گل می‌مانند، ولی اگر سوره حمد را صدبار بخواهی، برایت می‌خوانند.
(حکایت‌های گلستان، ص 236)

2- دیروز سلطان، امروز ثروتمند

یعقوب بن لیث صفار (م 265) پیش از سلطنت، مردی فقیر بود. در اثنای سلطنت یکی از ثروتمندان سیستان را مؤاخذه کرد و همه‌ی مال او را بگرفت و او را محتاج به نانی کرد.
روزی آن ثروتمند پیش یعقوب آمد؛ یعقوب پرسید: «امروز حال تو چه طور است؟» گفت: «همچنان که حال دیروز تو بود.»
یعقوب پرسید: «حال دیروز من چه طور بود؟» گفت: «همچنان که حال امروز من است.»
یعقوب خشمگین شد. قدری به فکر فرورفت و بعد به انصاف آمد و او را تحسین کرد و آفرین گفت و دستور داد تمام مال او را بدهند.
(لطایف الطوایف، ص 133)

3- با دعای پیامبر ثروتمند شد

عبدالله بن جعفر، برادرزاده و داماد امیرالمؤمنین علیه‌السلام دارای ثروتی بیشمار بوده و سخاوتش زبانزد خاص و عام بود.
علت ثروتمند شدن او این بود که در کودکی در کوچه با بچه‌های هم سن و سال خود بازی می‌کرد و با گِل چیزهایی می‌ساخت. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم عبورش از نزدیک ایشان شد و پرسید: «عبدالله این‌ها را می‌خواهی چه کنی؟» عرض کرد می‌خواهم بفروشم و با پول آن‌ها خرما بخرم. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «خداوند معامله‌ات را برکت دهد.»
عبدالله بن جعفر گوید: «در اثر دعای پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم هر چه می‌خریدم، استفاده‌ی سرشاری می‌بردم.» او ثروتمندی بود که بر اثر بذل و انفاق، هر وقت مردم مدینه از یکدیگر قرض می‌گرفتند، موعد پرداخت را زمان بخشش عبدالله بن جعفر تعیین می‌کردند.
(پیغمبر و یاران، ج 4، ص 130-قاموس الرجال، ج 5، ص 409)

4- ثروت قارون

قارون پسرعمو یا پسرخاله‌ی حضرت موسی بود که در علم و زیبایی همتای او نبود و تورات را از همه بهتر می‌خواند و صدای بسیار جذابی داشت.
او در طول زمان، کم‌کم به دنیاپرستی روی آورد و به قولی به علم کیمیا دست یافت و مس را طلا می‌کرد.
هر روز ثروتش سرشار و اندوخته‌ی طلا و نقره‌اش بیشتر می‌شد. کم‌کم علو و زیبایی و صدای خوب، با ثروت بی‌کران سبب گردید تا با موسی علیه‌السلام مقابله کند و مردم را علیه موسی بشوراند.
انبارهای طلا و نقره و اندوخته‌اش به‌قدری زیاد بود که به جای کلیدهای آهنی برای انبارداران که محل آن‌ها کار دشواری بود، کلید چرمی می‌ساخت تا حمل‌ونقل آن برایشان آسان‌تر باشد.
کار بنی‌اسرائیل به‌جایی رسیده بود که آرزو می‌کردند همانند قارون دارای ثروت می‌بودند، اما او زکات نمی‌داد و از تبلیغ تورات دست کشید و مردم را با اطعام و پول دادن به خود مجذوب می‌کرد.
روزی مقداری خاکستر با خاک مخلوط کرد و از بالای بام بر سر موسی ریخت… پس به امر خداوند، زمین، قارون را با ثروتش بلعید و به عذاب ابدی دچار کرد.
(تاریخ انبیاء، ج 2، ص 157)

5- خلیفه‌ی ثروتمندی که بخیل بود!

بعد از خلافت یزید بن عبدالملک، برادرش هشام به‌جای او خلیفه‌ی اموی شد و مدت بیست سال خلافت کرد.
او مردی احول و بداخلاق و به حرص و بُخل در مال موصوف بود؛ بنابراین آنچه از اموال در خزانه‌ی او جمع شده بود، هیچ‌یک از خلفای قبلی بنی‌امیه اندوخته نکرده بودند.
نقل شده که در سفر حجّی، آنچه از اموال، لباس و وسایلی که همراهش می‌برد، سیصد شتر حمل می‌کرد.
(تتمة المنتهی، ص 83)
وقتی‌که هشام مُرد، بازماندگان و ورثه‌ی او یازده نفر بودند. سهم هریک از تَرَکه‌ی هشام، یک‌میلیون مثقال (طلا یا نقره) شد! علت جمع‌آوری ثروت زیاد را بُخل و انفاق نکردن وی نوشته‌اند. (رهنمای سعادت، ج 3، ص 601)
او باغستانی داشت که با ندیمان وارد آن شد و همراهان شروع کردند به خوردن میوه و می‌گفتند: «خدا خلیفه هشام را برکت دهد.» هشام گفت: «این‌طور که شما می‌خورید، خداوند چگونه برکت می‌دهد.»
بعد به باغبان گفت: «درخت‌ها را قطع کن و به‌جای آن‌ها درخت زیتون بکار تا کسی نتواند از میوه‌ی آن بخورد.»
(پند تاریخ، ج 4، ص 66 -تاریخ مروج الذهب، ج 2، ص 232)
اما این ثروت‌ها خیری برای ورثه نداشت، چراکه به نقل از تاریخ مجدی یکی از اولاد هشام (که یک‌میلیون مثقال به او رسیده بود) به گدایی افتاد و از مردم صدقه می‌گرفت.

تهمت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 112 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «کسی که خطا و گناهی مرتکب شود، سپس بی‌گناهی را متهم سازد، بار بهتان و گناه آشکاری را به دوش گرفته است.»

حدیث:

امام صادق علیه‌السلام فرمود: «هرگاه مؤمنی برادر مؤمنش را تهمت بزند، ایمان از قلبش آب شود، چنانکه نمک در آب ذوب می‌شود.»
(الکافی، ج 2، ص 361)

توضیح مختصر:

افتراء به کسی درباره‌ی چیزی که به آن متهم شود را گویند. وقتی به کسی صفتی ناشایست نسبت دهند که در او نباشد، این را تهمت گویند.
گاهی شخص خودش کاری می‌کند که در معرض بدگمانی و تهمت قرار می‌گیرد که این را امیرالمؤمنین علیه‌السلام نهی فرموده. چنانکه نشستن در بعضی امکنه و صحبت نمودن با آدم‌های آن، سبب بی‌اعتمادی مردم به او شده و او را متّهم می‌کنند.
آنچه در صدر اسلام کفّار و قریش با پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نمودند، این بود که تهمت بسیار می‌زدند؛ لذا خداوند فرمود: «ای پیامبر! خود را در هدایت، به تعب و رنج مینداز که این‌ها ایمان نمی‌آورند و آن‌ها را به خودشان واگذار تا هر چه می‌خواهند به خدا و دین، افتراء ببندند و تهمت بزنند.» چه آنکه خداوند، حجت را بر آن‌ها تمام کرده بود. زلیخا به یوسف تهمت زد و به شوهرش گفت که یوسف قصد داشت به او تجاوز کند. خداوند طفلی را که در گهواره بود به زبان درآورد تا رفع تهمت از یوسف شد.
وقتی حضرت مریم با دیدن جبرئیل، حامله شد، به اعجاز بعد از سه ساعت یا سه روز، زایمان کرد. مردم گفتند پدر و مادرت آدم خوبی بودند، تو چرا زنا کردی؟ مریم فرمود: «کاش قبل از این قضیه مُرده بودم و این تهمت را نمی‌شنیدم.» پس خداوند به اعجاز و تسکین قلب مریم، عیسی علیه‌السلام را به زبان آورد و خود و مادرش را به پیامبری و تطهیر معرفی نمود.

1- تهمت زننده، خود کشته شد

احمد بن طولون به هنگام مرگ، به فرزندش ابوالجیش گفت: که او احمد یتیم را از راهی پیدا کرده و پرورش داده است.
سپس به فرزندش سفارش کرد که از او به‌خوبی محافظت کند.
بعد از وفات پادشاه، فرزندش ابوالجیش به احمد یتیم گفت: «به فلان حجره می‌روی و گردنبند قیمتی را برایم می‌آوری.»
احمد وقتی درون حجره رفت، دید کنیز امیر، با یکی از خادمان جوان مشغول عمل زشت هستند، گردنبند را گرفت و نزد امیر آورد و خیانت کنیز را نادیده گرفت و چیزی نگفت.
امیر به کنیزی که تازه آمده بود، دل‌بسته شد و آن کنیز قبلی را فراموش کرد. کنیز قبلی با مشاهده چنین وضعی احساس کرد که احمد جریان او با خادم را به امیر گفته است و بدین سبب امیر، او را مطرود ساخته است. ازاین‌رو با حیله و مکر، گریه‌کنان نزد امیر آمد و گفت: احمد می‌خواست به من تجاوز کند!
امیر ناراحت شد و تصمیم گرفت احمد را بکشد. امیر در مجلس شراب، طبقی به احمد داد که نزد فلان خادم ببرد و پر از مشک کند و بیاورد؛ و قبلاً به خادم گفت هر کس طبَق بیاورد، او را بکشد و سرش را نزدش بفرستد.
احمد طبق را گرفت و روانه شد، بین راه فرّاش‌ها دویدند و طبَق را از احمد گرفتند تا زحمتش کم شود، احمد بدون اختیار طبَق را به خادم خیانت‌کار داد.
چون خادم طبَق را نزد فرّاش برد، سر او را جدا کرد و نزد امیر فرستاد. امیر با دیدن سر این خادم تعجب کرد. امیر، احمد را خواست و جریان را پرسید و او همه‌ی جریان گذشته را برای امیر نقل کرد. تعجب امیر زیاد شد و قصّه‌ی خیانت او به کنیز را جویا شد و او آن قصّه را هم نقل کرد. پس دستور داد کنیز را حاضر کردند و تمام قضیه را اقرار کرد. امیر کنیز را به احمد بخشید و بعد فرمان داد به خاطر تهمتی که به احمد زد، او را به قتل برسانند؛ و مقام احمد نزد امیر بلندتر گشت.
(نمونه معارف، ج 3، ص 323 -کشکول بحرانی، ج 2، ص 465)

2- داستان افک

پیامبر صلی‌الله علیه و آله به هر مسافرت و یا جنگی که تشریف می‌برد، یکی از زنان خود را به‌قیدقرعه همراه می‌برد. در غزوه‌ی بنی مصطلق قرعه به نام عایشه افتاد.
عایشه می‌گوید: پس از جنگ، نزدیکی‌های مدینه در منزلی فرود آمدیم، وقت اعلان حرکت، برای دستشویی از جمعیت کناره گرفتم، وقتی برگشتم متوجه شدم گردن بندم افتاده است، برگشتم و آن را گرفتم؛ چون به محل قافله آمدم. همه رفته بودند و تنها ماندم. ساعت‌ها بعد، صفوان سلمی که از پسِ قافله می‌آمد، مرا دید، سوار شترش کرد و وقت گرمای ظهر به قافله رسیدیم.
وقتی مردم مرا با صفوان دیدند، تهمت‌ها و افتراها زدند، به‌ویژه دو نفر به نام مسطح و عبدالله بن ابی سلول رئیس منافقین، بیشتر انتشار تهمت دادند.
آن‌ها گفتند: «عایشه، صفوان جوان و زیبا را بر محمد صلی‌الله علیه و آله ترجیح داده است!»
من از حرف مردم مریض شدم و از پیامبر اجازه گرفتم که به خانه‌ی پدر بروم و پیامبر قبول کرد. به خانه رفتم. مشکل را به مادرم گفتم. او گفت: چون زن زیبایی هستی، رقیبان این‌چنین می‌گویند.
با چشم گریان به خانه برگشتم و شب تا به صبح نخوابیدم و گریان ماندم.
پیامبر با علی علیه‌السلام و اُسامه مشورت کرد و آنان گفتند: بریره خدمتگزار عایشه مطلب را به‌طور دقیق می‌داند. پیامبر صلی‌الله علیه و آله جریان را از بریره پرسید.
بریره در جواب پیامبر عرض کرد: «به خدا قسم چیزی که بتوان از او خلاف نقل کرد، دیده نشده است!»
پیامبر به مسجد آمد و فرمود: «چه شده است مردانی علیه خاندان من و مردی مسلمان حرف‌های ناروایی می‌زنند؟»
اوس و خزرج دو قبیله‌ی مشهور، باهم درباره‌ی رفع تهمت نزدیک بود درگیری پیدا کنند که پیامبر آن‌ها را به متانت دعوت کرد.
روز بعد بر پیامبر وحی نازل شد تا جایی که قطرات عرق مانند مروارید از چهره مبارکش جاری می‌شد؛ بعد به عایشه فرمود: «بشارت باد تو را که پاک‌دامنی.» پس به مسجد آمد و آیات 17-11 سوره‌ی نور را برای مسلمانان خواند و خطاب به آنان فرمود که خدا می‌فرماید:
«اگر کَرَم خدا نبود، به خاطر اشاعه‌ی تهمت، عذاب بزرگی بر شما می‌فرستاد. چرا چیزی را علم ندارید، از زبان یکدیگر نقل می‌کنید و آن را مطلبی ساده می‌انگارید؛ درصورتی‌که وقتی نشنیدید، نباید صحبت می‌کردید و می‌گفتید: خدایا تو منزّهی و این تهمتی بزرگ است.»
(پیغمبر و یاران، ج 2، ص 258 -کامل ابن اثیر، ج 2، ص 172)

3- سفیده‌ی تخم‌مرغ

زنی را نزد عمر آوردند که دامن مردی از انصار را گرفته بود و می‌گفت: این جوان انصاری با من زنا کرده است.
قضیه این‌چنین بود که: آن زن، عاشق جوان انصاری شده بود و به‌هیچ‌وجه نمی‌شد به وصال او برسد، پس تخم مرغی را گرفت و زرده‌اش را بیرون ریخت و سفیدی آن را بر جامه‌های خود و میان ران‌های خویش مالید.
بعد نزد عمر آمد و گفت: «این جوان انصاری با من زنا کرده و این نشانه‌هایی که بر لباس و میان ران‌های من است، از اوست و شاهد و گواه من است!» عمر خواست آن جوان را عقوبت کند که امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «عجله نکن، شاید این زن حیله‌ای کرده باشد.» سپس فرمود: آب جوشیده حاضر کنید.
چون آب جوشیده آوردند، امام فرمود: بر آن سفیدی بریزید. چون ریختند، دیدند بسته شد، فرمود آن را بچشید. وقتی چشیدند، معلوم شد سفیده تخم‌مرغ است. زن هم اقرار کرد که دامن این جوان از تهمتی که زدم پاک است. پس به فرمان امام حد قذف بر زن زدند.
(قضاوت‌های امیرالمؤمنین، ص 88)

4- تهمت به نماز ابو حنفی!

ابن خلکان (م 633) نقل کرده است که سلطان محمود غزنوی (متوفی 421 در غزنه) حنفی مذهب بود و میل به مذهب شافعی داشت.
در مرو، فقها را جمع کرد و گفت: یکی از دو مذهب را باید تحقیق کرد و پذیرفت. علما گفتند: «در خدمت سلطان دو رکعت نماز اول به مذهب شافعی و بعد به مذهب حنفی خوانده می‌شود، هر کدام را که سلطان پسندید، آن مذهب ترجیح داده شود.»
پس قفال مروزی که یکی از فقهای مرو بود، برخاست و وضو گرفت و دو رکعت نماز با شرایط از طهارت و رو به قبله و مستحبات به جای آورد و گفت: این نماز شافعی است.
بعد بلند شد و دو رکعت نماز به مذهب حنفی بخواند؛ ابتدا پوست سگ دباغی شده را پوشید و یک قسمت از چهار قسمت آن را به نجاست آلوده کرد و با شراب خرما، وضوی شکسته گرفت.
چون تابستان بود مگس و پشه‌ی بسیار بر او جمع شد. پس رو به قبله کرد و بدون نیّت با زبان فارسی تکبیر گفت و سوره‌ی حمد خواند و عوض یک آیه به فارسی کلمه‌ای گفت: پس دو دفعه سر بر زمین، سجده زد و مانند خروس که منقار بر زمین زند، بدون فاصله و رکوع، تشهد خواند و بادی هم از خود خارج کرد و گفت: این نماز ابوحنیفه است.
سلطان گفت: «اگر با این نماز که خواندی، به مذهب حنفی تهمت زده باشی، تو را می‌کشم. چراکه هیچ صاحب مذهبی این نماز را قبول نمی‌کند.»
در این میان جماعتی از مذهب حنیفه، حاضر بودند و وجود چنین نمازی را انکار کردند.
قفال مروزی، کتاب‌های ابوحنیفه را آورد. سلطان امر کرد یک نفر نصرانی باسواد، کتاب‌های مذهب شافعی و حنفی را نزدش بخواند. نصرانی، وقتی نماز هر دو مذهب را از کتاب‌های آنان خواند، دید قفال تهمت نزده و درست خوانده است. پس سلطان مذهب شافعی را اختیار کرد.
(تتمه المنتهی، ص 331 -وفیات الاعیان، تألیف ابوالعباس احمد اربلی مشهور به ابن خلکان)

5- جزای دفع تهمت

وقتی‌که حضرت یوسف پادشاه شده و در قصر خود نشسته بود، جوانی با لباس‌های کهنه، از پای قصر او عبور می‌نمود. جبرئیل آمد و عرض کرد:
ای یوسف! این جوان را می‌شناسی؟ فرمود: نه عرض کرد: این همان طفلی است که وقتی زلیخا دنبالت کرد و پیراهنت را از پشت گرفت و پاره شد و عزیز مصر سررسید، زلیخا گفت: کیفر کسی که بخواهد نسبت به اهل تو خیانت کند، جز زندان و عذاب نیست.
تو گفتی: او مرا با اصرار به‌سوی خود دعوت کرد و من از این اتهام بیزارم. پس در گهواره این طفل به‌عنوان شاهد از خانواده‌ی آن زن به سخن آمد و شهادت داد که اگر پیراهن او از پشت پاره شد، آن زن دروغ می‌گوید وگرنه، او از راست‌گویان است. چون عزیز مصر دید پیراهن از پشت پاره شده است، رفع اتهام از تو شد و گفت: این از حیله‌ی زنانه است. (سوره‌ی یوسف، آیات 28-25) درواقع به خاطر شهادت همین جوان، طهارت تو ثابت و تهمت ناروا از تو دور شد.
حضرت یوسف فرمودند: او را بر من حقی است، او را بیاورید. چون حاضرش کردند، امر کرد: «او را نظیف نمایید. لباس‌های فاخر به او بپوشانید» و هر ماه برای او حقوقی وضع کرد و اکرام بسیار در حق او نمود.
جبرئیل تبسم کرد، یوسف فرمود: «آیا در حقش کم احسان کردم که تبسم کردی.» عرض کرد: نه. تبسم من ازاین‌جهت بود که هرگاه تو مخلوقی در حق این جوان که شهادت حقی داد، آن‌هم –در حال کودکی- این‌همه احسان کردی، پس خداوند کریم در حق بنده‌ی مؤمن خود که تمام عمر شهادت حق بر او داده است، چه قدر احسان خواهد فرمود.
(خزینه الجواهر، ص 593)

تولّی و تبرّی

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 1 سوره‌ی ممتحنه می‌فرماید: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید، دشمن من و دشمن خود را دوست نگیرید…»

حدیث:

و در آیه‌ی 56 سوره‌ی مائده می‌فرماید: «کسانی که ولایت خدا و پیامبر او و افراد باایمان (ائمه) را بپذیرند، (پیروزند، زیرا) حزب خدا پیروز است.»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «هر کس امامان بعد از مرا دوست بدارد و از آنان پیروی کند و آنان را تصدیق نماید، از من است؛ و کسی که به آنان ظلم کند و تکذیب نماید، از من نیست و با من نخواهد بود و من از او بیزارم.»
(بحارالانوار، ج 27، ص 203)

توضیح مختصر:

ولیّ، آقا و سرور، خدا و پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و امامان علیهم السّلام هستند که ما باید آن‌ها را دوست بداریم و از دشمنان آنان بیزاری بجوییم. این مسئله در متون اصول و فروع دین، به‌وضوح قابل شرح و بحث است؛ چراکه ایمان، وقتی تحقق پیدا می‌کند که پیرو، موالیان خود را دوست بدارد و از غیر آنان دوری بجوید تا مسئله حبّ و بغض و دوستی و دشمنی، حدود و مرزش برای مرید معلوم گردد. چون دل جای یکی هست، نمی‌شود هم علی علیه‌السلام را دوست داشت، هم دشمن او را.
این مطلب، از مسئله قبلیّه است که در خارج هم آثار دارد و صراط مستقیمی که همگان در نماز می‌گویند، مصداق اکمل آن مشهود شاهد می‌گردد. عبور از صراط قیامت، مجوّز می‌خواهد و این اجازه، وقتی داده می‌شود که شخص، دشمنان را ولیّ نگرفته باشد و با آنان دوستی نکرده باشد. پس کسانی که شیاطین انس را ولیّ می‌گیرند، بهره‌ای جز انحراف و لغزش ندارند و محبّت شناسنامه‌ای و لقلقه‌ی زبانی، سودی به حال آن‌ها نمی‌رساند؛ چراکه مسئله‌ی حبُّ و بُغض، قلبی است یعنی در دل شیعه و پیرو، حک شده است و راضی نمی‌گردد سر سفره‌ی دشمن علی علیه‌السلام بنشیند و با او مراوده داشته باشد و دختر بدهد و پسر بگیرد و …

1- محبت بی‌مورد

روزی قنبر، غلام امیرالمؤمنین علیه‌السلام به مجلس یکی از متکبّران (به خاطر کاری) وارد شد. در حضور آن شخص، عدّه‌ای ازجمله، مرد کوته‌فکری که خود را از شیعیان ثابت‌قدم امام علی علیه‌السلام می‌دانست، نشسته بودند.
موقعی که قنبر به مجلس وارد شد، آن شیعه به احترام قنبر از جا برخاست و عملاً مقدم او را گرامی شمرد. مرد متکبّر از این کار خشمگین شد و به وی گفت: «آیا در محضر من برای ورود یک فرد خدمتگزار قیام می‌کنی؟»
آن مرد شیعه به‌جای سکوت با ناراحتی به او جواب داد و خشم صاحب‌مجلس را بیشتر کرد. او گفت: «قنبر آن‌قدر شریف است که فرشتگان بال‌های خود را در راه وی می‌گسترانند، یعنی قنبر روی بال‌های ملائکه راه می‌رود.» این اظهار دوستی نابجا نزد دشمن، سبب شد که صاحب‌مجلس عصبی گشته و بلند شد و قنبر را زد و ناسزا گفت و تهدیدش کرد که نباید از این کتک زدن و دشنام کسی آگاه شود.
طولی نکشید آن شیعه بر اثر مارگزیدگی بستری شد. امیرالمؤمنین علیه‌السلام به عیادتش رفت و به وی فرمود: «اگر می‌خواهی خداوند عافیت دهد، باید متعهد شوی که از این به بعد، نسبت به ما و دوستان اظهار محبت بی‌مورد نکنی و در نزد دشمنان موجبات زحمت و آزار یاوران ما را فراهم نیاوری.»
(حکایت‌های پندآموز، ص 141 -سفینه البحار، ماده سبب، ص 592)

2- میثم برادر

چون ابن زیاد فرماندار کوفه شد، معرف را طلبید و گفت: «میثم تمّار کجاست؟» گفت: «حج رفته است.» ابن زیاد گفت: «او را دستگیر نکنی، تو را می‌کشم!»
معرف به استقبال میثم به قادسیّه رفت و در آنجا ماند تا میثم بیاید. چون میثم آمد، او را گرفت و به نزد ابن زیاد آورد. اطرافیان گفتند: «ای امیر او مقرب‌ترین افراد نزد علی بن ابی‌طالب بود.»
گفت: «وای بر شما! علی علیه‌السلام این‌قدر این عجمی (ظاهراً از نژاد کرد بوده است) را محترم می‌شمرده است؟»
گفتند: بلی؛ ابن زیاد از میثم سؤال کرد پروردگار تو کجاست؟
فرمود: «در کمین ستم‌کاران است و تو یکی از ایشان هستی.» گفت: «تو این جرئت را پیدا کردی که این‌چنین حرف بزنی؟! اکنون از ابو تراب بیزاری بجوی!»
فرمود: «من ابو تراب را نمی‌شناسم.» گفت: «بیزار شو از علی بن ابیطالب علیه‌السلام.» فرمود: «مولای من مرا خبر داده است که تو مرا با نه نفر دیگر بر در خانه‌ی عمرو بن الحریث بر دار خواهی زد و ما را به قتل می‌رسانی.»
گفت: «من مخالفت گفتار مولایت عمل می‌کنم تا دروغش ظاهر شود.» میثم فرمود: «مولای من دروغ نگفته و آنچه فرمود، از پیامبر و او از جبرئیل و او از خداوند عالمیان شنیده است؛ چگونه مخالفت گفتار ایشان خواهی کرد؛ حتی می‌دانم به چه روشی خواهی کشت و در کجا به دار خواهی کشید.
اول کسی که در اسلام دهانش را خواهند بست، من خواهم بود.»
پس ابن زیاد دستور داد میثم را بر در خانه‌ی عمر بن حریث بر دار بزنند. وقتی او را برای اعدام آوردند، فضایل اهل‌بیت علیهم السّلام را می‌گفت و لعنت بر بنی‌امیه می‌کرد و آنچه از کشتن و انقراض بنی‌امیه در آینده اتّفاق می‌افتاد، نقل می‌کرد.
وقتی ابن زیاد شنید، دستور داد، دهانش را بستند و بر دار آویختند که دیگر سخن نگوید. سه روز بر دار بود، روز سوم ملعونی از طرف ابن زیاد شمشیری بر این محبّ علی علیه‌السلام زد و خون از بدنش جاری شد و به رحمت ایزدی پیوست؛ این واقعه ده روز قبل از آنکه امام حسین علیه‌السلام وارد عراق شود، اتفاق افتاد.
(منتهی الامال، ج 1، ص 217)

3- مکاشفه‌ی ابوالعیناء

منصور دوانیقی خلیفه‌ی عباسی یکی از شب‌ها، خواست ابوالعیناء را که از دوستان علی علیه‌السلام بود، به نزدش بیاورند. چون آمد، گفت: «چه قدر در شأن خاندان پیامبر خبر داری؟»
گفت: صد هزار تا؛ جز یک خبر که تو هم نمی‌دانی و آن این است که چون در دولت مروان حمار، آخرین پادشاه بنی‌امیه فراری بودم و او قصد داشت اولاد علی و دوستان او را و اولاد عباس را زنده نگذارد، من به قبرستان پناه بردم و شب و روز در سرداب قبرستان زندگی می‌کردم.
یقین کردم که کسی از جایگاه من خبر ندارد؛ در یکی از شب‌ها ناگهان مشعل‌های بزرگ نمودار شد، جمعی به‌سوی قبرستان آمدند و پیش خودم گفتم حتماً اینان از جایم باخبر شدند.
در سرداب پنهان شدم؛ جمعیت، مُرده‌ای را آوردند. در سرداب گذاشتند و رفتند. من در عاقبت کار خودم بودم که –به مکاشفه– دیدم دو نفر (نکیر و منکر) کنار مُرده آمده و نزد سر و پای او نشستند.
یکی گفت: بازجویی کنید؛ و دیگری شروع کرد و در جواب گفت: «لاحول و لا قوه الا بالله؛ در چشم، شامه، گوش، ذائقه و دست‌وپاهای این شخص، کار خالصی که برای خشنودی خدا انجام پذیرد دیده نمی‌شود.»
آن‌یکی گفت: دل او را نگاه کنید، دیگری گفت: از خدا نترسیده، آن‌یکی گفت: وسط دلش را نگاه کنید.
نگاه کرد و گفت: ذره‌ای از دوستی علی بن ابیطالب در وسط دلش می‌باشد، پس آن دو (نکیر و منکر) شاد شدند.
منصور دوانیقی گفت: «ای ابوالعیناء برو و این مطلب را هر جا که خواستی نقل کن.»
(نمونه معارف، ج 4، ص 132-آداب النفس، ص 245)

4- شرط قبولی عبادت

محمد بن مسلم گوید: به امام صادق علیه‌السلام عرض کردم: بعضی از مردم را مشاهده می‌کنیم که در عبادت تلاش بیشتری دارند و با خشوع بندگی می‌کنند؛ ولی اقرار به ولایت ائمه ندارند و حق را نمی‌شناسند، آیا این عبادت و خشوع برای آن‌ها نفعی می‌بخشد؟
امام فرمود: مَثَل اهل‌بیت پیغمبر مثل همان خانواده‌ای است که در بنی‌اسرائیل بودند. هر یک از آن خانواده که چهل شب عبادت و کوشش می‌کرد، پس از آن دعایی که می‌نمود، مستجاب می‌شد.
یک نفر از همان خانواده، چهل شب را به عبادت گذرانید، بعد از آن دعا کرد، ولی مستجاب نشد.
خدمت حضرت عیسی آمد و از وضع خود شکایت کرد. عیسی وضو گرفت و نماز خواند، آنگاه از خداوند راجع به آن مرد درخواست کرد، خطاب رسید:
«ای عیسی! این بنده‌ی من، از راه و دری که نباید وارد شود، وارد شد. او ما را می‌خواند بااینکه در قلبش نسبت به نبوّت تو شک دارد، اگر آن‌قدر دعا کند که گردنش قطع شود و انگشتانش از هم بپاشد، دعایش را مستجاب نخواهم کرد.»
عیسی به آن شخص رو کرد و فرمود: «خدا را می‌خوانی بااینکه درباره‌ی نبوت من شک داری؟»
عرض کرد: «آن جه فرمودی واقعیت دارد. از خدا بخواه این شک را از دل من بزداید.» عیسی دعا کرد، خداوند او را بخشید.
پس شروع به دعا کرد و پس از مدتی خدا دعایش را مستجاب کرد.
(پند تاریخ، ج 5، ص 98 -اصول کافی، ج 2، ص 400)

5- نمونه‌ای از تولّی

علی بن یقطین وزیر هارون‌الرشید خلیفه‌ی عباسی بود؛ بااینکه ائمه نوعاً افراد را از کار کردن در دستگاه حکومتی خلفای جور، نهی می‌کردند؛ اما وقتی علی بن یقطین به امام کاظم علیه‌السلام عرض می‌کند: در پیشگاه خدا چگونه خواهم بود، گاهی قلبم می‌گیرد، اگر اجازه بفرمایید، از وزارت فرار کنم!
امام می‌فرماید: «از خدا بترس و کارت را رها مکن، ای علی! همانا برای خدا دوستانی است در دستگاه ستمکاران تا به‌وسیله‌ی ایشان، ظلم را از دوستان خود دفع کند و تو یکی از دوستان خدایی.»
بار دیگر علی خدمت امام می‌رسد و می‌خواهد از کار وزارت دولتی استعفا دهد، امام می‌فرماید:
چنین مکن که ما با تو مأنوسیم؛ و برادران دینی به‌وسیله‌ی تو نزد حکومت محترم‌اند؛ و امید است خدا به‌واسطه‌ی تو کمبودها را جبران کند و از دشمنی با مؤمنین بکاهد.
ای علی! تو یک خصلت را انجام بده و آن این است که هرکس مؤمنی را شاد کند، اول خدا، بعد پیامبر و ما را خوشحال کرده است؛ دوستان ما نزد تو می‌آیند، آن‌ها را گرامی بدار و من سه چیز را برایت ضمانت می‌کنم:
اول: حرارت آهن را نچشی.
دوم: دچار فقر نگردی.
سوم: هیچ‌گاه (به خاطر خلیفه‌ی جائر) به زندان نیفتی.
(شاگردان مکتب ائمه، ج 3، ص 61 -رجال کشی، ص 368-367)

توکّل

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «توکّل یعنی بیزاری جستن از جنبش و نیروی خود و چشم‌به‌راه بودن آنچه قدر الهی بیاورد.»
(غررالحکم، ج 2، ص 572)

توضیح مختصر:

خداوند متعال در سوره‌ی آل‌عمران آیه‌ی 159 می‌فرماید: «چون آهنگ کاری کردی به خدا توکّل کن که خدا توکّل کنندگان به خویش را دوست دارد.» و در سوره‌ی طلاق آیه‌ی 3 فرمود: «هر کس بر خدا توکّل کند، پس خدا امورش را کفایت می‌کند.» و در سوره‌ی ابراهیم آیه‌ی 12 فرمود: «چرا بر خدا توکّل نکنیم چراکه او راهمان را به ما نشان داده است.»
و در سوره‌ی نساء آیه‌ی 81 فرمود: «بر خدا توکّل کن و خدا تو را کارساز است.»
کسی که می‌خواهد توکّل کند، باید اوّل علم به آن چیز داشته باشد. مثلاً شما می‌خواهی به مسافرت بروی و خانه را به خدا بسپاری، اول باید علم به روزِ مسافرت داشته، سپس در آن روز خانه را به خدا می‌سپاری. مقدّمات این توکّل آن است که: درب خانه را قفل بزند، دزدگیر را روشن کن، سوره‌ی «انّا انزلناهُ فی لیله القدر» را بخواند و به همسایه هم سفارش کند که دارم می‌روم مسافرت. بعد می‌گوید خدایا به تو توکّل کردم.
معنای توکّل کردن این نیست که درب خانه را باز بگذاریم و به خدا توکّل کنیم و برویم مسافرت، یا کار نکنیم و توکّل بر خدا کنیم، درحالی‌که زن و فرزند نان می‌خواهند، صاحب‌خانه اجاره می‌خواهد، هوا سرد است و برای بچه‌ها لباس زمستانی لازم است.
مرغان هوایی، بامدادان از لانه‌ی خود حرکت می‌کنند و شبانگاه با شکم سیر برمی‌گردند؛ هم توکّل دارند و هم حرکت می‌کنند. امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «توکّل بر خدا سرمایه است و توکّل از قوّت یقین سرچشمه می‌گیرد.»
(غررالحکم، ص 197 -جامع السادات، ج 2، ص 108)

1- فضیلت توکّل

نیست کسبی از توکّل خوب‌تر **** چیست از تسلیم، خود محبوب‌تر؟
هیچ تلاشی از توکّل خوب‌تر نیست و هیچ صفتی از تسلیم، پسندیده‌تر نیست. آن کسانی که اهل توکّل نیستند و به سبب ظاهری بسنده کرده‌اند، چه‌بسا از بلایی مانند مار، به‌سوی بلایی دیگر مانند اژدها می‌روند؛ یعنی به گرفتاری بدتر دچار می‌شوند.
کسی هم که فقط به توکّل صِرف بسنده نموده و از تلاش فروگذاشته، به سیرت و سنّت نبوی متمسّک نشده است.
گفت پیغمبر به آواز بلند **** با توکّل زانوی اُشتر ببند
مگر نشنیده‌ای که عربی آمد (ظاهراً مسجدالحرام) و شتر را رها کرد و گفت: بر خدا توکّل کرده‌ام، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «اِعقِلها و تَوَکّل: اوّل زانوی شترت را ببند و بعد توکّل کن.»
از آن طرف بی‌اعتنایی به توکّل، از ضعف ایمان سرچشمه می‌گیرد و سبب تبدیل به صفت حرص و جمع‌کردن مال می‌شود و نوعاً این اشخاص دارای پریشانی فکر هستند.
(مثنوی، ج 1، ابیات 918-909)

2- مفتاح ایمان

خداوند در سوره‌ی ابراهیم آیه‌ی 12 فرمود: «اهل توکّل، بر خدا اعتماد و تکیه کنند.» و در سوره‌ی مائده آیه‌ی 23 فرمود: «اگر مؤمن هستید، بر خدا توکّل کنید.» خداوند توکّل را مفتاح ایمان و ایمان را قفل توکّل قرار داد. کمترین حدّ توکّل آن است که از مقدّرات خود پیش از وقت و زیاده از مقدّر که تقسیم شده، کوشش نشود و آنچه قسمت شده دنبال زیادتر نگردد.
در مصباح الشّریعه نقل شده که یک نفر نزد یکی از ائمه رفت و عرض کرد: خدا از شما راضی باشد، شفقت فرمائید و در مورد توکّل سؤالی است جواب بفرمایید. حضرت که می‌دانست او در سؤالش صادق است، فرمود: «کمی توقف کن و مهلت بده تا جوابت را بدهم.» حضرت سر به زیر انداخت، ناگاه فقیری آمد، حضرت دست در جیب خود برد و کمی پول به آن فقیر بخشید و سپس به آن شخص رو کرد و فرمود: الآن مسئله‌ات را پرسش کن. عرض کرد: ای امام من! شما را قادر بر جواب دادن می‌دانم، پس چرا مهلت خواستید؟ فرمود: «خواستم پیش از جواب سؤالت که معنی و حقیقت توکّل را دریابی از باطنم غافل نباشم که درباره‌ی توکّل صحبت کنم، بااینکه در جیبم مقداری پول بود، برایم گفتن توکّل درست نبود مگر که ایثار کنم.»
سائل آهی کشید و قسم یاد کرد که دیگر میان خلق و وطن نباشد و با کسی انس نگیرد و فقط به خدا توکّل کند. متوکّل نباید توجهش به ثمره و معلول توکّل باشد که این خود حجابی است. بلکه باید به علت حقیقی که خداست که این مقام از اوست، باشد؛ که در این صورت با خداست و از او جدا نخواهد بود.
(شرق بی غروب، ص 108)

3- توکّل و پرندگان

پیامبر صلی‌الله علیه و آله فرمود: «اگر شما توکّل بر حق کنید، به‌طوری‌که حق توکّلش باشد، روزی شما خواهد رسید، همان‌طوری که روزی پرندگان می‌رسد؛ چه آن‌که صبح آنان از آشیانه خود با شکم‌های خالی بیرون آیند و شب با شکم سیر به آشیانه بازگردند.»
(میزان الحکمه ح 4988)

4- خداوندا روا می‌داری

مولانا صاحب مثنوی می‌گوید: در سمرقند بودیم و خوارزمشاه، سمرقند را حصار گرفته بود و لشگر کشیده و جنگ می‌کرد. در آن محلّه دختری بود، عظیم، صاحب‌جمال چنان‌که در آن شهر او را نظیر نبود. هرلحظه می‌شنیدم که می‌گفت: «خداوندا کی روا می‌داری که مرا به دست ظالمان دهی؟ و می‌دانم که هرگز روا نداری و بر تو اعتماد دارم.» چون شهر را غارت کردند و همه‌ی خلق را اسیر می‌بردند، آن زن را اسیر می‌بردند، او را هیچ المی نرسید و با غایت صاحب‌جمالی کس او را نظر نمی‌کرد تا بدانی هرکه خود را به حق سپرد، از آفت‌ها ایمن گشت و به‌سلامت ماند.
(فیه ما فیه، ص 173-داستان عارفان، ص 66)

5- خدایا تو! تو!

چون خدای متعال به موسی علیه‌السلام فرمود: «برو نزد فرعون که او طغیان کرده است.» (سوره‌ی طه، آیه‌ی 24) موسی گفت: «پروردگارا! خانواده و گوسفندانم را چه کنم؟» فرمود: «ای موسی! حال که مرا یافته‌ای تو را با غیر من چه کار؟ ای موسی! برو به من چنگ زن و تسلیم من باش و کارها را به من واگذار که من گرگ را چوپان گوسفندانت و فرشتگان را حافظ خانواده‌ات قرار داده‌ام. ای موسی! آنگاه‌که از فرعون گریختی چه کسی تو را از بیابان خطرناک نجات بخشید؟» موسی گفت: «خدایا تو! تو!» خدای متعال فرمود: «ای موسی! همین‌گونه تو روز قیامت در برابر من خواهی بود و خودم هم پرسنده و هم پاسخ‌گو می‌باشم.»
(بحرالمعارف، ج 1، ص 183)

6- توسل به خلق و زندان

در سوره‌ی یوسف آمده است وقتی یوسف را به زندان کردند، دو جوان همراه او وارد زندان شدند و هر دو خوابی دیدند که یوسف علیه‌السلام تعبیر کرد که اولی به دار آویخته شده و دومی ساقی شاه می‌شود. (آیات 42-35) هنگامی‌که دومی از زندان آزاد می‌شد و عنوان ساقی شاه گرفت یوسف علیه‌السلام هنگام خروج به او فرمود: «مرا نزد سلطان یادآوری کن.» (اُذکرنی عندَ رَبّک)
چون یوسف متوسل به بنده شد، اثر وضعی عدم توکّلش این شد که:
1. شیطان یادآوری او را نزد پادشاه از خاطر ساقی برد.
2. یوسف چند سال در زندان باقی ماند. (بضع سنین)

توکل و متوکّل

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 159 سوره‌ی آل‌عمران می‌فرماید: «هرگاه عزم کاری گرفتی بر خدا توکّل کن که خدا آنان را که بر او اعتماد کنند، دوست دارد.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «توکّل بر خدا سبب نجات از هر بدی می‌شود.»
(بحارالانوار، ج 78، ص 79)

توضیح مختصر:

توکّل به دیگری اعتماد کردن، کار خود را به وکیل واگذاشتن را گویند. متوکّل روی اعتمادی که به وکیل می‌کند، اختیارات را به دست او می‌دهد تا مثلاً در فروش خانه، یا نگهداری چیزی از زن و فرزند و مال و مانند این‌ها را به فروش برساند و در حفظ بدارد.
درواقع کارهایش را کفالت کند؛ انگار وکیل، جانشین و نماینده‌ی متوکّل است و چشم امید بدو دارد. چون متوکّل خداوند را شنوا و دانا و حیّ و … می‌داند، او را وکیل می‌گیرد و به غیر او اعتماد نمی‌کند. مقام توکّل وقتی مصداق حقیقی پیدا می‌کند که اسباب را مستقلاً در کار نبیند و این گفتن به این‌که بر او توکّل می‌کنم، مقام توکّل نمی‌شود، بلکه باور، وثوق و اعتماد واقعی و باطنی باشد که هیچ شک و شبهه‌ای بر او نیاید، چون صِرف گفتن کلامی، تام نیست. چه‌بسا عملاً کارهایش ضدّ توکل است و ظاهراً دنبال اسباب است یا جاهل مرکب است و خود را عالم می‌داند و یا بی‌عقل است و خود را عاقل می‌داند. لذا می‌بینیم اگر ظاهراً توکّل کرد و به مراد خود نرسید، خود را مقصّر نمی‌داند و نمی‌گوید حکمت اقتضاء می‌کند که به مراد نمی‌رسد.

1- تاجر متوکّل

در زمان پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم مردی همیشه متوکّل به خدا بود و برای تجارت از شام به مدینه می‌آمد. روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشیر به قصد کشتن او کشید.
تاجر گفت: «ای سارق! هرگاه مقصود تو مال من است، بیا بگیر و از قتل من درگذر.» سارق گفت: «قتل تو لازم است، اگر تو را نکشم، مرا به حکومت معرّفی می‌کنی». تاجر گفت: پس مرا مهلت ده تا دو رکعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند.
مشغول نماز شد و دست به دعا بلند کرد و گفت: «بار خدایا از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم تو شنیدم هر کس توکّل کند و ذکر نام تو نماید، در امان باشد من در این صحرا ناصری ندارم و به کرم تو امیدوارم.»
چون این کلمات جاری ساخت و به دریای صفت توکّل، خویش را انداخت دید سواری بر اسب سفیدی نمودار گردید و سارق با او درگیر شد. آن سوار به یک ضربه او را کشت و به نزد تاجر آمد. تاجر گفت: «تو کیستی که در این صحرا به داد من غریب رسیدی؟»
گفت: من توکّل توأم که خدا مرا به صورت مَلَکی درآورده و در آسمان بودم که جبرئیل به من ندا داد که صاحب خود را در زمین دریاب و دشمن او را هلاک نما. الآن آمدم و دشمن تو را هلاک کردم، پس غایب شد. تاجر به سجده افتاد و خدای خویش را شکر کرد و به فرمایش پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم در باب توکّل اعتقاد بیشتری پیدا نمود.
پس تاجر به مدینه آمد و خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم رسید و آن واقعه را نقل کرد و حضرت تصدیق فرمود (خزینه الجواهر، ص 679 -مجالس المتقین شهید ثالث)
آری، توکّل آدمی را به اوج سعادت می‌رساند و درجه‌ی متوکّل، درجه‌ی انبیاء، اولیاء و صلحاء و شهداء است.

2- پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم و توکّل

هنگامی‌که «ابوسفیان» رئیس مشرکان مکّه لشکر ده‌هزارنفری و مانور منظّم و قدرتمند اسلام را (در فتح مکّه) دید در شگفتی و تعجّب فرورفت و درحالی‌که در کنار گردان‌های رزمی لشکر رسول خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم قدم می‌زد می‌گفت: «ای‌کاش می‌دانستم که چرا محمد صلی‌الله علیه و آله و سلّم بر من پیروز شد؟ باآنکه محمد صلی‌الله علیه و آله و سلّم در مکّه تنها و بی‌یاور بود، چگونه این‌چنین لشکری مبارز تدارک دید؟»
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم سخن ابوسفیان را شنید و دست مبارکش را روی شانه وی گذاشت و فرمود: «ما به کمک خدا بر شما پیروز شدیم.»
در جنگ حُنَین می‌بینیم وقتی سپاه اسلام مورد تهاجم غافلگیرانه دشمن قرار گرفت، صفوف مسلمانان از هم متفرق شد.
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم وقتی پراکندگی سپاه اسلام را دید، به درگاه خداوند استعانت جست و به او توکّل کرد و عرض نمود:
«خداوندا حمد و سپاس مخصوص تو است و شکایتم را به درگاه تو می‌آورم و این توئی که باید از درگاهت کمک خواست و استعانت جست.»
در این هنگام جبرئیل بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم نازل شد و عرض کرد:
«ای رسول خدا، دعایی کردی که موسی در آن هنگام که دریا برایش شکافته شد، این دعا را کرد و از شرّ فرعون نجات یافت.»
(درس‌هایی از زندگانی پیامبر اسلام صلی‌الله علیه و آله، ص 216 -بحارالانوار، ج 21، ص 150)

3- بیماری موسی علیه‌السلام

حضرت موسی علیه‌السلام را بیماری عارض شد، بنی‌اسرائیل نزد او آمدند و ناخوشی او را شناختند و گفتند: «اگر فلان دارو را مصرف کنی شفا یابی.»
موسی علیه‌السلام گفت: «مداوا نمی‌کنم تا خدا مرا بی‌دوا بهبود بخشد.» پس بیماری او طولانی شد، خدا به وحی فرمود: «به عزت و جلالم سوگند! ترا عافیت نمی‌دهم تا به دوائی که گفته‌اند درمان کنی.»
پس به بنی‌اسرائیل گفت: «داروئی که گفتید به آن مرا معالجه کنید.» پس او را مداوا کردند و بهبود یافت.
این در دل موسی علیه‌السلام حالت شکوه و اعتراضی پدید آورد. خدای تعالی به او وحی فرستاد: «خواستی حکمت مرا به توکّل خود باطل کنی، چه کسی غیر از من داروها و منفعت‌ها را در گیاهان و اشیاء نهاد؟!»
(جامع السعادات، ج 3، ص 228 -علم اخلاق اسلامی، ج 2، ص 290)

4- حماد بن حبیب

«حماد بن حبیب کوفی» گفت: سالی برای انجام حج با عده‌ای بیرون شدیم همین‌که از جایگاهی به نام «زباله» کوچ کردیم بادی سهمگین و سیاه وزید، آن‌قدر شدید بود که قافله را زا هم متفرق ساخت.
من در آن بیابان سرگردان ماندم تا خود را به زمینی که از آب و گیاه خالی بود رساندم.
تاریکی شب مرا فراگرفت، از دور درختی به نظرم رسید، نزدیک آن رفتم، جوانی را دیدم با جامه‌های سفید که بوی مُشک از او می‌وزید، به طرف آن درخت آمد. با خود گفتم: این شخص یکی از اولیاء خدا باشد!
ترسیدم اگر مرا ببیند به جای دیگر برود، لذا خود را پوشیده داشتم. او آماده نماز شد و اول دعا کرد (یا مَنْ حاذَ کُلَّ شَی مَلَکُوتا…) آنگاه وارد نماز شد. من به آن مکان نزدیک شدم، چشمه‌ی آبی دیدم که از زمین می‌جوشید. وضو ساختم و پشت سرش به نماز ایستادم.
در نماز چون به آیه‌ای می‌گذشت که در آن وعده یا وعید بود با ناله و آه، آن آیه را تکرار می‌کرد.
شب روی به نهایت گذاشت، جوان از جای خود حرکت نمود و به راز و نیاز مشغول شد (یا مَنْ قَصدَهُ الضّالُونَ…)
ترسیدم از نظرم غائب شود، نزدش رفتم و عرض کردم ترا سوگند می‌دهم به آن کسی که خستگی را از تو گرفته و لذت این تنهائی را در کامت قرار داده، بر من ترحّم نما که راه گم کرده‌ام و آرزو دارم به کردار تو موفق شوم.
فرمود: «اگر از راستی بر خدا توکل می‌کردی گم نمی‌شدی، اینک از دنبالم بیا.» به کنار درخت رفت و دست مرا گرفت (و با طَیِ الْاَرْض) مرا به جائی آورد.
صبح طلوع کرده بود و فرمود: مژده باد ترا به این مکان که مکه است؛ و صدای حاجیان را می‌شنیدم!
عرض کردم ترا سوگند می‌دهم به آن کسی که به او در قیامت امیدواری، بگو کیستی؟ فرمود: اکنون که سوگند دادی من علی بن الحسین (زین‌العابدین) هستم.
(پند تاریخ، ج 5، ص 182 -بحارالانوار، ج 11، ص 24)

5- اعتماد به ساقی

جبرئیل در زندان نزد حضرت یوسف آمد و گفت: «ای یوسف چه کسی ترا زیباترین مردم قرار داد؟» فرمود: پروردگار.
گفت: «چه کسی ترا نزد پدر محبوب‌ترین فرزندان قرار داد؟» فرمود: خدایم.
گفت: «چه کسی کاروان را به‌سوی چاه کشانید؟» فرمود: خدای من.
گفت: «چه کسی سنگی که اهل کاروان در چاه انداختند از تو بازداشت؟» فرمود: خدا.
گفت: «چه کسی از چاه ترا نجات داد؟» فرمود: خدایم.
گفت: «چه کسی ترا از کید زنان نگه داشت؟» فرمود: خدایم.
گفت: اینک خداوند می‌فرماید: «چه چیز ترا بر آن داشت که به غیر من نیاز خود را بازگوئی، پس هفت سال در میان زندان بمان (به جرم اینکه به ساقی سلطان اعتماد کردی و گفتی: مرا نزد سلطان یاد کن).»
و در روایت دیگر دارد که خداوند به وی وحی کرد: «ای یوسف چه کسی آن رؤیا را به تو نمایاند؟» گفت: «تو ای خدایم.»
فرمود: «از مکر زن عزیز مصر چه کسی ترا نگه داشت؟» عرض کرد: «تو ای خدایم.»
فرمود: «چرا به غیر من استغاثه کردی و از من یاری نجستی، اگر به من اعتماد می‌کردی از زندان ترا آزاد می‌کردم به خاطر این اعتماد به خلق، هفت سال باید در زندان بمانی.»
یوسف آن‌قدر در زندان ناله و گریه کرد که اهل زندان به تنگ آمدند، بنا شد یک روز گریه کند و یک روز آرام گیرد.
(نمونه معارف، ج 3، ص 280 -لئالی الاخبار، ص 92)

توصیف دنیا با امثله

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 45 سوره‌ی کهف می‌فرماید: «(ای پیامبر!) زندگی دنیا را برای آنان به آبی تشبیه کن که از آسمان فرو می‌فرستیم و به‌وسیله‌ی آن، گیاهان زمین (سرسبز) در هم فرو می‌رود، امّا بعد از مدّتی می‌خشکد و بادها آن را به هر سو پراکنده می‌کند.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «به‌راستی‌که مَثَل دنیا و آخرت، حکایت مردی است که دو زن دارد که هرگاه یکی را راضی کند، دیگری را خشمگین کرده است.»
(غررالحکم، ج 1، ص 372)

توضیح مختصر:

اگر انسان در چند روز دنیا، از زمان و مکان و عمر و نعمت و آلاء، صحیح و به صواب استفاده کند این دنیا، ممدوح بوده و چنین شخصی سعادتمند است امّا اگر از دنیا ناصواب استفاده شود و تعلّق بدان بسیار گردد و افراط و تفریط در آن باشد، از صراط مستقیم منحرف شود.
امثله‌ی بسیاری در قرآن و احادیث و کلمات حکماء و اولیاء و شعراء و فلاسفه وارد شده که هرکدام به‌نوعی دوستی دنیا و عواقب آن را بیان داشته، ازجمله فرموده‌اند:
«مَثَل دنیا مانند آب دریای شور است که عطشان می‌خورد…» (اصول کافی 2/136)
«دنیا مانند مار خوش‌خط خال را می‌ماند که …» (اصول کافی)
پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «مَثَل من و دنیا مثل سواری است …» (کافی 1/134)
مسیح فرمود: «دنیا در حکم پلی است …» (بحارالانوار 14/319)
علی علیه‌السلام فرمود: «دنیا سرای گذر است …» (بخشی از خطبه 64 نهج‌البلاغه، ص 320)
امثله‌ی دنیا بسیار است. این عاقل و داناست که از امثله‌ی بزرگان استفاده می‌برد و در آن غرق نمی‌شود؛ که کسی که در آن غرق شد دیگر جای نجات و بیداری نیست.

1- سایه

عربی بیابانی و عشایر نشین بر گروهی وارد شد. پس غذایی برایش آوردند. غذا را خورد و به سایه‌ی خیمه‌ی آن‌ها رفت. آنجا بخفت. آن‌ها خیمه را برچیدند، پس آفتاب به او رسید و بیدار شد و برخاست درحالی‌که این شعر را می‌خواند:
«دنیا همانند سایه‌ی ساختمانی است؛ روزی نا گریز آن سایه برطرف می‌شود.»
و در شعری منسوب به امام حسن علیه‌السلام چنین آمده: «دنیا به‌منزله‌ی خواب یا سایه‌ای برطرف شونده است و شخص خردمند به آن فریب نمی‌خورد.»
(راه روشن، ج 6، ص 18)

2- سواره و نخ

پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «مرا با دنیا چه کار؟ مَثَل من و دنیا، همانند سواره‌ای است که در روز گرم می‌رود، پس زیر درختی برافراشته، خواب قیلوله (یک ساعت مانده به ظهر) می‌کند و سپس بیدار می‌شود و آن را رها می‌کند.» (محجه البیضاء، ج 6، ص 11)
و هم ایشان فرمودند: «مَثَل این دنیا، مانند لباسی است که از اوّل تا آخرش پاره شده و فقط به نخی در آخرش متّصل است و هر آن، احتمال دارد که نخ پاره و قطع شود.»
(محجه البیضاء، ج 6، ص 13)

3- آب دریا، پل

حضرت عیسی علیه‌السلام فرمود: «مَثَل طالب دنیا، مانند نوشنده‌ی آب دریاست که هرگاه بیشتر بنوشد عطش او بسیار شود تا اینکه این آب و عطش او را بکشد.»
حضرت عیسی علیه‌السلام فرمود: «دنیا همانند پلی است، پس از آن عبور کنید و آن را آبادان و تمیز نکنید.»
(محجه البیضاء، ج 6، ص 12 و 13)

4- پیرزن

روایت شده که دنیا بر حضرت عیسی علیه‌السلام ظاهر شد، پس او را به‌صورت پیر زنی (در مکاشفه) دید که دندان‌های پیشین او از ریشه شکسته است و به انواع زیورها آراسته شده.
حضرت فرمود: «با چند شوهر ازدواج کرده‌ای؟» گفت: «نمی‌توانم آن‌ها را برشمارم» فرمود: «تمامشان را کشته‌ای یا طلاقت داده‌اند؟» گفت: «تمامشان را کشته‌ام.» فرمود: «بد به حال بقیّه شوهرهایت! چگونه از شوهرهای گذشته‌ات که یکی‌یکی آن‌ها را کشته‌ای، عبرت نمی‌گیرند و از تو دوری نمی‌کنند؟»
(راه روشن، ج 6، ص 19)

5- مار

امیرالمؤمنین علیه‌السلام برای سلمان فارسی قبل از ایام خلافت نوشت:
«مَثَل دنیا، مانند ماری است که پوستی نرم و زهری کشنده دارد، پس از چیزی که تو را به جاذبه‌های رنگارنگ بفریبد، دوری کن چراکه زمان کوتاهی در آن خواهی بود.»

توصیف پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 128 سوره‌ی توبه می‌فرماید: «بی‌گمان پیامبری از میان خودتان نزد شما آمده است که هر رنجی ببرید بر او گران است. بسیار خواستار شماست، با مؤمنان مهربان و بخشاینده است.»

توضیح مختصر:

هیچ‌گاه جزء نمی‌تواند کل را تعریف کند.
آب دریا را اگر نتوان کشید**** هم به‌قدر تشنگی باید چشید
کدام بیان و قلم می‌تواند پیامبر خدا صلی‌الله علیه و آله و سلّم را که اشرف مخلوقات است تعریف و توصیف کند؟ اگر هم چیزی در کتاب‌ها نوشته‌اند، یکی از هزار است چراکه مقام جمع‌الجمعی پیامبر فراتر از آن است که عقول به کنه آن پی ببرند. اگر پیامبر بشیر بود و نذیر، رحمت برای عالمین بوده است و فهم این مطلب برای همگان میسّر نمی‌باشد. چراکه اگر چیزی هم از پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فهمیده شده، ازنظر ظاهری و یادداشت بوده اما حقیقت باطن و حالات و مشاهدات و مکاشفات مستتر بوده است. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم یک جنبه‌ی خلقی داشته که با مردم می‌نشست و بلند می‌شد و نماز جماعت می‌خواند، جهاد می‌رفت و غذا می‌خورد و … امّا جنبه‌ی دیگر پیامبر با حق بوده و این حالات باطنی است که مشاهداتش را کسی درک نمی‌کرد.
پیامبر معراج‌ها رفت، فقط بعضی عروج، مطالبی از مسائل بهشتیان و جهنمّیان و امثال این‌ها گفته شد. امّا معاینات و قرب به‌حق و استماع کلام ربوبی مشافهتاً و ده‌ها نظیر این مطالب، همه پنهان و مستور مانده است. پیامبر شناس، امیرالمؤمنین علیه‌السلام بوده است و بس. «نه هر که چهره برافروخت، دلبری داند.»

1- اوصاف نبی

امام حسن علیه‌السلام فرمود: از دایی‌ام «هند بن ابی هاله» خواستم که مقداری از اوصاف پیامبر را برایم بگوید که تعلّقم بدو بیشتر شود.
دایی‌ام در توصیف پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم گفت: «پیامبر بزرگوار و متشخّص بود. صورتش همانند ماه شب بدر درخشان بود، قامتی نه کوتاه و نه بلند داشت.
سری بزرگ و موهایی نیمه مجعّد داشت که گاهی اوقات موها را پشت سرش جمع می‌کرد و گاهی باز می‌کرد که از نرمی گوش ایشان پایین‌تر نمی‌آمد.
رنگ صورتش روشن، شفاف و پیشانی مبارکش بلند بود.»

2- قسمت دوم

ابروهایش کمانی و به‌هم‌پیوسته بود؛ و در هنگام خشم میان دو ابروی ایشان برمی‌آمد.
بینی‌اش برگشته و دارای نورانیّتی خیره‌کننده بود که در نظر اوّل برآمده به نظر می‌آمد. محاسنش زیاد بود. چشمانش مشکی و دندان‌هایش سفید و از هم باز بود. از بالای سینه‌اش تا شکمش خطی از مو روییده بود. گردنش صاف و خوش‌رنگ بود. شکل و شمایلش به‌صورت انسان‌های معمولی بود. ساق دست و شانه‌ی ایشان پر مو بود. سینه‌اش بلند و ساق دستی کشیده داشت.

3- قسمت سوم

استخوان کتف، دست‌وپاهایش بزرگ بود. کمری باریک داشت. کف پاهایش گرد بود. هنگامی‌که گام برمی‌داشت، پایش را از زمین می‌کند.
موقع راه رفتن کمی به راست و چپ مایل می‌شد. با خضوع فروتنی و همچنین به‌تندی راه می‌رفت و زمانی که می‌خواست به‌جایی نگاه کند، با تمام بدن به آن چیز رو می‌کرد و در نگاه کردن، دیدگانش را به زمین می‌دوخت و گاهی اوقات به‌صورت کوتاه و کم نگاه می‌کرد. همیشه اول ایشان به دیگران سلام می‌کرد.

4- قسمت چهارم

امام حسن علیه‌السلام فرمود: «به او گفتم: سخن گفتن ایشان چگونه بود؟»
دایی‌ام گفت: ایشان همیشه محزون و دائماً در حال تفکّر بود. هیچ‌گاه در آسایش و راحتی نبود.
در غیر موارد ضروری صحبت نمی‌کرد. سکوت ایشان همیشه طولانی بود. سخنان واضح، کوتاه، بسیار مفید، بدون اضافات و نقصی ادا می‌فرمود.
در حق کسی ستم نمی‌نمود. کسی را خوار و ذلیل نمی‌شمرد، نعمت‌ها را اگرچه کم بود، بزرگ می‌دانست. از غذا زیاد تعریف نمی‌کرد و بد هم نمی‌گفت.
برای دنیا و آنچه به آن مربوط بود خشمگین نمی‌شد. هنگامی‌که آن حضرت خشمگین می‌شد، چیزی باعث رفع خشمشان نمی‌شد تا آن‌که ایشان را در راه حق یاری نمایند.

5- قسمت پنجم

هیچ‌گاه برای خود و کارهای شخصی‌اش خشمگین نمی‌شد و حساسیت نشان نمی‌داد. هرگاه می‌خواست اشاره نماید با تمام دست این کار را انجام می‌داد و هرگاه متعجب می‌شد دست از پشت و رو می‌کرد.
همچنین که صحبت می‌کرد با دست خود اشاره می‌فرمود و با انگشت ابهام دست چپ بر کف دست راست می‌زد.
هنگامی‌که خشمگین می‌شد، روبرمی گرداند. هنگامی‌که خوشحال می‌شد دیدگانش را بر هم می‌نهاد. تمام خنده‌های او تبسم بود چنان‌که دندان‌هایش هم چون قطره‌های باران دیده می‌شد.
(معانی الاخبار، عیون اخبار الرضا، سنن النبی حدیث 17-بحارالانوار، ج 16، ص 148،154)

توسّل

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 7 سوره‌ی بقره می‌فرماید: «(پس از هبوط حضرت آدم از بهشت) آدم از پروردگارش کلماتی (دعا و توسّل) دریافت داشت و توبه کرد و خدا توبه‌ی او را پذیرفت.»

حدیث:

امام هادی علیه‌السلام (در زیارت جامعه کبیره) می‌فرماید: «به‌وسیله‌ی شما (ائمه) خدا ما را از خواری نجات داد و موج‌های گرفتاری را برطرف کرد.»
(من لایحضره الفقیه، ج 2، ص 615)

توضیح مختصر:

توسّل، دست به دامن شدن به‌وسیله‌ی چیزی و به کسی نزدیکی جستن را گویند. توسّل به هر یک از مقرّبان درگاه الهی و به هر عمل خیری که قصد قربت در آن بود، می‌تواند تحقق یابد.
دایره‌ی توسّلات بسیار وسیع است چراکه انسان همیشه در معرض آفات و بلا و امتحان است و چون قدرتش ناچیز است، در چارچوب امکان، می‌بایست برای رسیدن به مقاصد عالیه متوسّل شود.
لذا پناه بردن به خداوند و اولیاء الهی از شرّ شیطان درون و برون، نوعی توسّل است و در این راستا شفاعت هم به میان می‌آید که واسطه، از عالی می‌خواهد به دانی عنایت کند، گناهش را ببخشد، رزق وسیع به او بدهد، مریضی‌اش را شفا دهد و …
اماکن متبرّکه هم از جایگاه‌هایی است که خلق در آنجا متوسّل می‌شوند چراکه می‌دانند مزوّرشان داری قدرت و عطاء است و خزینه‌دار خداوند است.
امّا نوع دست به دامن شدن اگر از کیفیت بالایی برخوردار باشد، مثمر ثمر تر خواهد بود و اینکه در توسّلات نتیجه نمی‌گیرند، یا به حکمت داده نمی‌شود و یا کیفیت توسّل پایین است و یا داعی، دائم در کمیت خواسته‌هایش است و یا روح تنبلی و سستی و بی‌حالی سر و پای شخص داعی را گرفته است که: «گر گدا کاهل بُوَد، تقصیر صاحب‌خانه چیست؟»
ولی در همه حال انسان نباید از توسّل جویی و پناه بردن و نصرت گرفتن، دریغ ورزد.

1- کشتی نوح و لوح سلیمان

دانشمندان روسی در ژوئیه سال 1951 میلادی روسی، در یکی از معادن تخته‌های عجیبی را پیدا کردند که با چوب‌های معمولی تفاوتی بسیار داشت. یکی از آن تخته‌ها به شکل مستطیلی به‌اندازه 35× 25 سانتی‌متر بود و مطالبی به زبان سامانی بر روی آن نوشته شده بود. وقتی آن را ترجمه کردند، دعای حضرت نوح را چنین یافتند: «ای خدای من! ای مددکار من! به لطف مرحمت خود و به طفیل ذات مقدّس، محمّد و ایلیا (علی) شَبر (حسن) و شُبیر (حسین) و فاطمه علیهم السّلام دست ما را بگیر. این پنج وجود مقدّس از همه باعظمت‌ترند و احترامشان واجب است چراکه تمام دنیا برای آن‌ها برپا شده است.
پروردگارا! به‌وسیله‌ی نامشان، مرا مدد فرما. تو می‌توانی همه را به راه راست هدایت نمایی.»
در جنگ جهانی اوّل سربازان انگلیسی در بیت المقدّس در دهکده‌ی «وانتره» در حین کندن سنگر، لوح نقره‌ای را یافتند که به جواهرات تزیین شده بود. در پایان جنگ، این لوح به دست باستان شناسان انگلیسی افتاد و در سال 1918 کمیته‌ای متشکّل از زبان شناسان آمریکایی، انگلیسی، فرانسوی و آلمانی، برای ترجمه‌ی آن تشکیل شد؛ که ترجمه چنین است:
«ای احمد! به فریادم رس. یا ایلی (علی) مرا مدد فرمای. ای باهتول (فاطمه) نظر مرحمت فرمای. ای حاسن (حسن) کرم فرمای. یا حاسین (حسین) خوشی بخش. این سلیمان است که به این پنج بزرگوار استغاثه می‌کند و علی قدرت الله است.»
موزه‌ی سلطنتی قصد داشت آن را به نمایش بگذارد که روحانیون کلیسای انگلیسی‌ها مانع شد؛ اما دو نفر به نام‌های «ولیم» و «تامس» به‌واسطه‌ی این لوح مسلمان شدند و نام خود را «کرم حسین» و «فضل حسین» نهادند.
(مجله‌ی رشد نوجوان مهر 1379-علی و پیامبران نوشته حکیم سیالکوتی)

2- دعایت مستجاب شد

بعد از وفات امام کاظم علیه‌السلام عده‌ای امامت را خاتمه یافته تلقّی کردند و به وافقیه مرسوم شدند. ازجمله افرادی که حال توقف پیدا کرد، عبدالله بن مُغیره کوفی بود.
او گوید: «من وافقی بودم و بر همین حال اعمال حج را به جای آوردم. ولی در من اضطراب پدید آمد، در خانه‌ی خدا خود را به «ملتزم» در جایگاه استجابت دعا ایستادم و مشغول دعا و توسّل شدم و از خدا طلب هدایت نمودم. به دلم الهام شد که به امام رضا علیه‌السلام مراجعه نمایم. لذا به مدینه رفتم و چون به در منزل امام علیه‌السلام رسیدم، به غلام آن حضرت گفتم: به آقایت بگو مردی از عراق بر درب خانه است.
ناگاه از درون خانه، صدای امام بلند شد: «عبدالله بن مغیره داخل شو!» چون بر آن جناب وارد شدم و نظرش به من افتاد، بدن مقدمه فرمود:
«خدا دعای تو را مستجاب فرمود و به دین خود هدایت کرد.» من هم عرض کردم: «گواهی می‌دهم که تو حجت و امین خدا بر خلق او هستی.»
(شاگردان مکتب ائمه، ج 2، ص 444 -رجال کشی، ص 495)

3- دوستان متوسل

مولی حسن کاشی از شعرا و مداحان ائمه علیهم السّلام بود. وقتی‌که از زیارت مدینه برگشت، به عراق رفت و نزد مرقد پاک امیرالمؤمنین علیه‌السلام آمد و ایستاد و قصیده را که ابتدایش این شعر است، شروع به خواندن کرد.
ای زبده‌ی آفرینش، پیشوای اهل دین **** وی ز عزت مادح بازوی تو روح‌الامین
شب در خواب امام را دید و به او فرمود: «تو از راه دور به‌سوی ما آمده‌ای و دو حق از ما طلب داری: یکی مهمان ما هستی و دومی اشعاری برایم سرودی؛ اکنون به بصره برو؛ در آنجا تاجری است معروف به مسعود بن افلح، چون نزدش رفتی سلام مرا برسان؛ و بگو امیرالمؤمنین می‌فرماید: روزی که می‌خواستی به طرف عمان حرکت کنی، به ما متوسل شدی و نذر کردی که اگر کشتی حامل اموال تجارتت سالم به ساحل برسد، هزار دینار در راه ما خرج کنی، هزار دینار از او بگیر و در زندگی‌ات صرف کن.»
کاشی می‌گوید: به بصره رفتم و او را پیدا کردم و خواب امیرالمؤمنین و پیغام حضرتش را به او رساندم. او آن‌قدر خوشحال شد که نزدیک بود بی‌هوش شود. مسعود تاجر گفت: به خدا سوگند هیچ‌کس از این توسلم به‌غیراز امیرالمؤمنین علیه‌السلام، آگاه نبود، پس هزار دینار پول و از جهت شکر، لباس گران‌قیمتی به من عطا کرد و همچنین ولیمه‌ای به فقرای بصره داد.
(داستان‌ها و پندها، ج 2، ص 44 -روضات الجنات، ص 171)

4- شیخ جعفر شوشتری

از نادر افرادی که در منبر و وعظ، صاحب‌نَفَس بود و کلامش در مستمع تأثیر می‌گذارد، شیخ جعفر شوشتری (متوفی 1302 هـ ق) بود.
در شرح احوالش نوشته‌اند: بعد از مراجعت از نجف به وطنش شوشتر، مشغول ارشاد می‌شود، اما ضعیف بودن حافظه سبب می‌شد که بالای منبر تفسیر صافی و روضه الشهداء کاشفی را از رو برای مردم بخواند!
یک سال گذشت. ماه محرم در پیش بود. خودش می‌گوید: فکر کردم تا کی برای مردم از روی کتاب موعظه و مصیبت بخوانم. متوسل شدم؛ بر اثر خستگی و نگرانی به خواب رفتم.
در خواب دیدم در زمین کربلا هستم، چشمم به خیمه‌ای افتاد که برافراشته بود و دشمنان در مقابل خیمه ایستاده بودند. جلو رفتم و داخل خیمه شدم، امام حسین علیه‌السلام نشسته بودند. بعد از سلام مرا نزد خود جای دادند و به حبیب بن مظاهر فرمودند: «فلانی مهمان ما می‌باشد، از او پذیرایی کنید. آب در نزد ما پیدا نمی‌شود، ولی آرد و روغن موجود است. برایش طعامی درست کنید.»
حبیب بن مظاهر از جای برخاست و بعد از چند لحظه به داخل خیمه آمد و طعامی پیش من گذاشت.
فراموش نمی‌کنم که قاشقی هم در ظرف طعام بود، چند لقمه از آن طعام بهشتی خوردم؛ بلافاصله از خواب بیدار شدم، دریافتم که از برکت آن، علم و حافظه و الهامات بی‌نظیری به من داده شد.
(اشک روان بر امیر کاروان، ص 20)
کتاب خصائص الحسینیه درباره‌ی امام حسین علیه‌السلام که بسیار ارزنده است، از اوست.

5- توسل مبروص

هنگامی‌که امام رضا علیه‌السلام از مدینه به‌طرف خراسان عزیمت نمود، به سمت شهر بغداد حرکت کرد. (وقتی به آنجا رسید)، مردی حمامی، به نام رجب از شیعیان امام رضا علیه‌السلام چون شنید، امام به‌طرف بغداد می‌آید تا سه فرسخی به استقبال او رفت و امام را به خانه‌ی خود برد. چند روزی که امام در بغداد بودند، روزی به حمامی فرمودند: امشب می‌خواهم به حمام بروم، آن را آماده کن. او حمام را پاکیزه و نظافت کرد
در نزدیکی حمام، مردی بود که مرض برص (پیسی) تمام اعضای او را گرفته و کمتر از خانه بیرون می‌آمد، وقتی شنید امام امشب به حمام می‌آیند، نزد «گلخن تاب» آمد و پنجاه درهم به او داد تا در گوشه‌ای از حمام مخفی شود و وقتی امام وارد شوند، خدمت او برسد و با توسل شفایش را از او بگیرد.
وقتی امام در حمام تشریف داشتند، مرد مبروص خدمت امام رسید و عرض کرد: «فرزند امیرالمؤمنین! شما منبع کرامات هستید، نظری به حال من بفرمائید.»
حمامی می‌خواست او را بیرون کند که امام مانع شد. پس امام از جا برخاست، ظرفی پر از آب کرده و سوره‌ی فاتحه (حمد) بر آن خواند و آب را بر سر او ریخت، بلافاصله آن مرض از او دفع شد و بدن او سرخ و سفید گشت.
بعد امام به حمامی فرمودند: «او را بیرون از حمام ببر و لباس‌های من را به او بپوشان و او را نگه‌دار تا از حمام خارج شوم.»
چون امام از حمام خارج شد، آن مرد به دست و پای حضرت افتاد؛ و چون نزدیکان آن مرد باخبر شدند، نزدیک پانصد نفر به آیین تشیّع گرویدند (و شیعه شدند).
(جغرافیای تاریخی هجرت امام رضا، ص 29-تحف الرضویه شیخ عباس قمی)

توحید افعالی

حدیث:

امام علی علیه‌السلام فرمود: «توحید، زندگی واقعی جان (انسان) است.»
(غررالحکم، ج 2، ص 530)

توضیح مختصر:

بنده در اعمالش دو جور مختار است که روا بدارد؛ یا به کار خوب و خیر می‌پردازد، یا به کار بد و شرّ روی می‌آورد. درنتیجه یا به ثواب و بهشت می‌رسد، یا به عقاب و جهنّم دچار می‌شود.
خداوند، خیر مطلق است و برای بنده‌اش خیر و خوبی و صلاح می‌خواهد و جزای کارهایش را می‌دهد، امِّا بنده بدی می‌کند و اسبابش را خودش فراهم می‌کند تا خداوند او را چوب می‌زند و عقابش می‌کند. در هر دو صورت بنده مملوک است؛ روح و جسمش از خداست و بنده در ملک او یا به صواب می‌رود یا به نادرستی. پس حق‌تعالی که مالک مملوک است و بنده در ملکش کاری می‌کند، او را به جزا یا پاداش می‌رساند؛ این توحید افعالی است.
پس آنچه از نیّت حضرت آدم از هبوط از بهشت دنیایی در قرآن نقل شده و یا از پیروزی و شکست ملل و یا از اقوام و فرعون‌ها و موسی‌ها و امثال این‌ها در قرآن نقل شده به دیدگاه توحید افعالی همه درست، ناظر به این قاعده است که خداوند آن را به سنّت الله اشاره فرمود؛ چنان‌که در سوره‌ی فاطر آیه‌ی 43 می‌فرماید: «هرگز برای سنِّت خداوند دگرگونی نخواهی یافت و هرگز برای سنِّت خداوند جابجایی نخواهی یافت.»

1- جان برای خدا

یکی از شاگردان مرحوم عارف کامل، سیّد علی آقا قاضی، نزد عالم عامل آیت‌الله سیّد جمال گلپایگانی رفت و در بین صحبت، از آقای قاضی سخن به میان آمد.
آیت‌الله گلپایگانی فرمود: «ایشان جانشان را گذاشت روی خداپرستی. اصلاً جانش را داد برای توحید. او داخل حساب نیست، بلکه فوق حساب است.»
(عطش، ص 63)

از امیرالمؤمنین علیه‌السلام سؤال شد: «چطور خدا را شناختی؟» فرمود: «به آنچه خدا مرا بدان شناسانده است.» گفته شد: «چگونه خداوند خود را به شما شناسانده است؟» فرمود: «هیچ صورتی همانند او نیست. به حواس درنیاید. قیاس به مردم نمی‌شود، بااینکه دور است، نزدیک است و با نزدیکی‌اش، دور است. برتر از همه‌چیز است و هیچ‌چیز از او بالاتر نیست. جلو و پیش روی هر چیزی است در چیز دیگر. خارج از اشیاء است، نه مانند خارج شدن چیزی از چیز دیگر. منزّه است خدایی این‌چنین که غیر او خدایی نیست.»
(توحید صدوق، ص 285)

3- خداوند جسم نیست

امام صادق علیه‌السلام درباره‌ی حرف‌های هشام بن حکم به یونس بن ظبیبان فرمود: «آیا هشام ندانسته که جسم و صورت محدود و نامتناهی هستند؟ اگر او را به‌اندازه بدانی، زیادی و نقصان در او راه می‌یابد و هرگاه احتمال زیاده و نقصان آید، پس او مخلوق خواهد بود نه خالق.» یونس گوید: «پس من چه بگویم؟» فرمود: «بگو خدا نه جسم است و نه صورت، اوست که جسم‌ها را جسم گردانیده و صورت‌ها را صورت گری کرده است، او جزء جزء نمی‌شود و به پایان نمی‌رسد و نمی‌افزاید و کم نمی‌گردد.»
(توحید صدوق، ص 99)

4- کبر کبریایی

نقل است که به امام صادق علیه‌السلام گفتند: «این‌همه هنر دار، زهادت و کرم باطن، قرّه العین خاندانی، ولیکن بس متکبِری!» فرمود: «من متکبّر نیَم، کبر کبریایی است، چون از سر کبر خود برخاستم، کبریایی او بیامد و به‌جای کبر من بنشست؛ به کبر خود کبر نشاید کرد امّا به کبریایی او کبر شاید کرد.»
(تذکره الاولیاء، ص 15)

5- نام سلطان بر دیوار

پدر ابوسعید ابوالخیر از دوستداران سلطان محمود غزنوی، خانه‌ای ساخته و همه دیوارهای آن را به‌صورت سلطان محمود و لشکریان و فیلان او نگاشته بود. شیخ که طفل بود، گفت: «پدر! از برای من خانه‌ای بگیر.» چون خانه آماده شد، ابوسعید همه خانه را الله بنوشت. پدر گفت: «این چرا نویسی؟» گفت: «تو نام سلطان خویش نویسی، من نام سلطان خویش.»
(داستان عارفان، ص 116 -تذکره الاولیاء، ص 801)

6- فقیر، مریض، غریب

خداوند به حضرت موسی علیه‌السلام وحی کرد: ای موسی!
1. فقیر کسی است که کفیلی مانند من نداشته باشد.
2. مریض کسی است که طبیبی مانند من نداشته باشد.
3. غریب کسی است که مونسی (حبیبی) مثل من نداشته باشد.
(عدة الداعی-کلیات حدیث قدسی، ص 145)

7- شیخ ما؟

از بزرگان عرفا ابوالقاسم جنید بغدادی (م 297) بود که لباس علمایی می‌پوشیده و از خرقه پوشیدن احتراز می‌کرد و طریقش صحو بود. جنید گفت: شیخ ما (قطب ما) در اصول و فروع و بلا کشیدن، امیرالمؤمنین علی مرتضی علیه‌السلام است. مرتضی را در گزاردن حرب‌ها، از او چیزها حکایت کردند که کس طاقت شنیدن آن ندارد که او امیری بود که خداوند او را چندان علم و حکمت کرامت کرده بود. اگر مرتضی یک‌سخن به کرامت نگفتی، اصحاب طریقت چه کردندی؟ و آن سخن آن است که از مرتضی سؤال کردند که خدای را به چه شناختی؟ فرمود: بدان که شناسا گردانید مرا به خود که او خداوندی است که:
1. او را شبیه نیست؛
2. او را در نتوان یافت به هیچ وجهی؛
3. او را قیاس نتوان کرد به هیچ خلق؛
4. او نزدیک است در دوری خویش؛
5. دور است در نزدیکی خویش؛
6. بالای همه‌چیزهاست؛
7. نتوان گفت که تحت او چیزی است؛
8. او نیست از چیزی و نیست چون چیزی؛
9؛ و نیست در چیزی (و نیست به چیزی)؛
10. سبحان آن خدایی که او چنین است و چنین نیست هیچ‌چیز غیر از او؛
اگر او شرح این سخن دهد به مجلدها برآید. (فَهِمَ مَن فَهِمَ)
(تذکره الاولیاء، ص 420)

8- توحید افعالی

در جنگ خندق که امیرالمؤمنین علیه‌السلام بر سینه‌ی عمرو بن عبدود نشست تا سرش را از تن جدا کند، عمرو آب دهان انداخت. امام از روی سینه‌اش برخاست تا خشم خود را فرونشاند. بعد برای خدا آمد بر سینه‌اش نشست تا سر او را جدا کند. عمرو از امام سؤال کرد: چرا فرصت می‌دهی و سریع اقدام نمی‌کنی؟ مولانا از زبان حال امام به توحید افعالی چنین نقل کرده است:
1. من شمشیر برای خدا می‌زنم و مأمور جسمم نیستم.
2. من شیر حق هستم، نه شیر هوی و هوس.
3. من مانند تیغ در دست حقّم و زننده، آن آفتاب حقیقی است.
4. من سایه‌ام، سرور و آفتاب عالم‌تاب، اوست.
5. من دربان اویم و حجاب برای او نیستم.
6. تیغ من جز به‌حق خونی نمی‌ریزد.
7. من کوهم که از بنیاد آن شاه حقیقی‌ام.
8. جز به یاد اراده او حرکت نمی‌کنم.
9. عشق او مرا سردار لشگر کرده است.
10. غضب را بسته‌ام و باتقوا آن را مهار کرده‌ام.
11. بار حلم، گردن غضب را زده است.
12. چون درآمد در میان، غیر خدا تیغ را، اندر میان کردن سزا
یعنی چون مسئله غضب پیش آمد، غرض نفسانی پدیدار شد و غیر خدا بروز کرد برای همین شمشیر در غلاف کردم تا محبت و دشمنی‌ام برای خدا خالص باشد.
13. من مملوک او و او مالک من است پس غرض شخصی در اعمالم راه پیدا نمی‌کند.
14. کارم از روی مشاهده است، نه از روی اجتهاد و تقلید و خیال و گمان.
15. پیشوای من خورشید حقیقت است که مرا رهبری کند، لذا اگر به پرواز درآیم و یا باری بر دوش بکشم، می‌دانم به کجا بروم و چه طور آن را بکشم.
ور کشم باری، بدانم تا کجا **** ماهم و خورشید پیشم پیشوا
(مثنوی، ج 1، ص 3809-3787)

9- اعین ما

خداوند در سوره‌ی قمر آیات (14-9) درباره‌ی حضرت نوح علیه‌السلام فرمود: بنده‌ی ما نوح را، قومش تکذیب کردند و گفتند: او دیوانه است (و با انواع آزار) او را از ادامه رسالتش بازداشتند. رو به درگاه پروردگار عرضه داشت و گفت: «من مغلوب شده‌ام انتقام مرا از آن‌ها بگیر.» در این هنگام درهای آسمان را به آبی فراوان و پی‌درپی گشودیم زمین را شکافتیم و چشمه‌های زیادی بیرون فرستادیم. این دو آب به‌اندازه‌ی مقدّر به هم درآمیختند (و همه‌جا را آب فراگرفت) او را بر مرکبی «کشتی» که از الواح و میخ‌هایی ساخته‌شده سوار کردیم، کشتی زیر نظر ما حرکت می‌کرد (تَجری بَأَعیُننا) استعمال اَعیُن، جمع دیدنی‌ها و زیر نظر خاص الخاص قرار گرفتن است و الّا کلمه بصیر و ناظر استعمال می‌شده است چون خلاصه‌ی موجودات، در آن بوده و یک واقعه بوده که یک‌بار اتفاق افتاد.

توحید

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 88 سوره‌ی قصص می‌فرماید: «معبود دیگر را با خدا مخوان که هیچ معبودی جز او نیست.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «برترین فرایض که بر انسان واجب است، شناسایی خدا و اقرار در بندگی نسبت به اوست.»
(بحارالانوار، ج 4، ص 54)

توضیح مختصر:

خداوند، اِله واحد و معبود حقیقی است که بنا بر سرشت انسانی همگان بر فطرت توحیدی خلق شده‌اند.
آسمان، زمین و همه‌ی آیات، آثار، مصنوعات و مخلوقات، از اوست؛ یعنی خلق و تدبیر، همه مسخّر یکدست و یک قدرت هستند که با نظمی خاص به یک اراده، به هدف از پیش تعیین شده می‌روند.
یکی از این مخلوقات، انسان است که اشرف آن‌هاست و در سرشت او توحید حک شده است.
آنچه لزوم دارد انسان بداند، این‌که نیّتش و کارش برای یکی باشد تا سعادتمند شود و چون در این دو مشکل پیدا می‌کند، دچار اِله نفس می‌شود و یا به خاطر مسائلی به معبودهای دیگر متّصل می‌گردد.
همه‌ی عوالم نوعی انقیاد و خضوع و انفعال وجودی در برابر مبدأ وجود دارند، امّا این انسان است که در صراط به سوی توحید از انقیاد و اطاعت سر باز می‌زند و دچار وسواس اعتقادی شده و از صراط منحرف می‌شود و در دام معبودان دیگر می‌افتد که نتیجه‌اش دوزخ است.
آنان که به توحید حقیقی می‌رسند، عارفان بالله هستند که به شهود او را می‌یابند و ادراک می‌کنند و عبودیّت کامل را روا می‌دارند و به ربوبیّت متّصل می‌شوند.
مردم خدایی شنیده‌اند، آنان دیده‌اند آنچه مردم شنیده‌اند.

1- ادعای خدایی

وقتی‌که حاکم فاطمی، مسجد قاهره را بنا نمود، پس از اتمام آن حالش تغییر کرد و ادعای خدایی نمود؛ تا آنجا که در نامه می‌نوشت: «بسم الحاکم الرّحمن الرّحیم.» مردم را به ایمان به خود دعوت می‌کرد و مال فراوان بین مردم تقسیم می‌نمود.
روزی از روزهای تابستان مگس‌های فراوان اطرافش جمع شده بودند و خدمتکاران آن‌ها را دور می‌کردند، ولی مگس‌ها بدون فاصله جمع می‌شدند.
ناگاه یکی با صدای نیکو این آیه را خواند: «ای مردم مَثَلی زده شد، بشنوید، همانا آنان که می‌خوانند غیر خدا را، هرگز مگسی را نیافرینند، هرچند جمع شوند. اگر از آنان مگس چیزی را برباید، نتوانند آن را باز پس گیرند، هم این طلب کنندگان ناتوان‌اند و هم آن مطلوبان». (سوره‌ی حج، آیه‌ی 73)
وقتی حاکم این آیه را شنید، از روی تخت بر زمین افتاد و بدون مقدمه از قصر فرار کرد و دو روز مخفی ماند. بعد به قصر آمد و دستور داد خواننده‌ی آیه را بگیرند و در دریا غرق کنند.
وقتی او را غرق کردند و مُرد، در خواب کسی او دید و گفت: «خدا با تو چه کرد؟» گفت: «صاحب کشتی مرا به بهشت رسانید.»
(نمونه معارف، ج 3، ص 250 -ثمرات الارواق، ص 35)

2- بلال

بلال، بنده و مادرش هم مملوک امیّه بودند. امیّه دارای مال و فرزندان زیاد و دوازده غلام بود و هیچ‌یک را همانند بلال دوست نمی‌داشت. ازاین‌رو او را موکّل بر بت‌خانه نمود.
چون بلال مخفیانه به حق‌تعالی ایمان آورد، امیّه باخبر شد و گفت: «خدای محمّد را سجده می‌کنی؟»
گفت: «خدای کبیر متعال را سجده می‌کنم.» امیّه ناراحت شد و هر چه توانست او را با چوب زد و بعد او را آورد و میان هوای گرم سرزمین بطحاء، برهنه کرد و دست و پای او را بست و برهنه روی ریگ‌ها خواباند و سنگ‌های داغ را روی سینه و شکم و پهلو و پشت او نهاد. ریگ‌های گرم را بر روی او می‌ریخت و می‌گفت: باید از خدای محمِّد دست برداری و به بت لات عزّی ایمان بیاوری! بلال می‌گفت: احد احد، یعنی خدای یگانه.
باز نوع عذاب را بر او عوض می‌کرد و دستور می‌داد بدن برهنه‌ی او را بِکِشَند تا خارها به درون گوشت و بدنش فرو برود؛ ولی بلال باز می‌گفت: خدای یگانه. وقتی بر روی سینه‌ی بلال آمد و گلوی او را گرفت و فشرد؛ عمرو بن عاص گوید: من یقین کردم که بلال خفه شد. جلو رفتم، دیدم بی‌هوش شده و نفس می‌زند، ولی با دست اشاره به خدای آسمان می‌کند.
عاقبت کسی به‌جای بلال، یک غلام نصرانی و ده کیسه زر به امیّه داد و او را خرید و در راه اسلام آزاد کرد.
(خزینه الجواهر، ص 500 -معارج النبوه جوینی)

3- توحید عجائز

روزی امیرالمؤمنین علیه‌السلام با جمعی از پیروان از جایی عبور می‌نمود، پیر زنی را دید که با چرخ نخ‌ریسی خود، مشغول ریستن پنبه است.
پرسید: «خدا را به چه چیزی ‌شناختی؟» پیرزن به جای جواب دست از دسته‌ی چرخ نخ‌ریسی برداشت و طولی نکشید که پس از چند بار دور زدن، چرخ از حرکت ایستاد.
عجوزه گفت: «یا علی علیه‌السلام چرخی به این کوچکی، برای گردش احتیاج به من دارد، آیا ممکن است، افلاک با این عظمت و آسمان و زمین به این بزرگی، بدون مدبّری دانا و صانعی توانا به گردش افتند و از گردش خود باز نایستند؟»
امام رو به اصحاب خود کرد و فرمود: «مانند پیرزنان خدا را بشناسید». (علیکم بدین العجائز)
(پند تاریخ، ج 1، ص 9)

4- سؤال توحیدی در میدان

در جنگ جمل وقتی‌که سپاه امام علی علیه‌السلام و سپاه طلحه و زبیر، رو در روی هم می‌جنگیدند، مردی نزدیک آمد و گفت: «می‌خواهم درباره‌ی توحید بپرسم.»
رزمندگان به او اعتراض کردند که الآن وقت پرسش نیست. امام از این موضوع مطلع شد و به اعتراض‌کنندگان فرمود: «کاری نداشته باشید، بگذارید نزدیک بیاید و سؤال کند ما جهاد برای تقویت توحید و خداشناسی می‌کنیم.»
آنگاه سؤال‌کننده به جلو آمد و عرض کرد: «خدا واحد است یعنی چه؟»
امام در پاسخ وی فرمود: واحد چهار معنی دارد: دو معنی آن غلط است و دو معنی آن درست؛ اما آن دو معنی که غلط است، این است که بگوییم، خداوند واحد است یعنی یکمین است (یک عدد در مقابل صفر و دو)؛ یا بگوییم فردی از جنس است، مثل‌اینکه بگوییم زید، فردی از انسان است؛ اما آن دو معنی که درست است، این است که بگوییم خداوند در تمام کمالات یکتا یعنی بی‌همتاست، یا بگوییم او قابل‌تقسیم در ذهن و خارج از ذهن نیست. (ترکیب در وجودش راه ندارد).
با این جواب توحیدیِ حضرت علی علیه‌السلام در میدان نبرد، آن مرد به واحد حقیقی متوجه شد.
(داستان‌ها و پندها، ج 5، ص 83 -عین الحیاة مجلسی)

5- صدای ملکوتی کودک

در زمان‌های گذشته، شاه ستمگری بود که خود را پیرو آیین یهودی می‌دانست. او به‌عنوان یاری از دین خود، غیر یهودیان را سخت شکنجه می‌داد و می‌کشت. به دستور او آتش عظیمی افروخته بودند و در کنار آن بت بزرگی قرار داده و اعلام کرده بودند:
هرکس آن بت را سجده کند، آزاد می‌شود، وگرنه باید در آتش بسوزد. نتیجه‌ی پیروی او از هوای نفس، او را درنده‌خو کرد تا جایی که بانویی را همراه با کودکش آوردند و گفتند:
بت را سجده کن. او که موحّد بود، از این فرمان سرپیچی کرد. به دستور شاه، کودک او را در آتش افکندند و سوزاندند. زن با دیدن آن منظره ترسید و دلش لرزید و خواست در ظاهر، بت را سجده کند.
ناگهان ندای ملکوتی کودکش را از درون جانش شنید که می‌گوید: «مادر، من نمرده‌ام! زندگی شیرین این جاست که صد بهار دارد. اقبال به‌سوی تو آمده است، پس به‌سوی دولت الهی بیا و بت را سجده نکن.»
این ندا چنان در این مادر اثر کرد که با شوق به لقای خدایش، خود را به درون آتش انداخت و بت را سجده نکرد. حق‌پرستان هم گروه‌گروه خود را به‌سوی آتش می‌افکندند تا لقای حق نصیب آنان گردد.
(داستان‌های مثنوی، ج 1، ص 35)