تزکیه
قرآن:
خداوند متعال در آیهی 9 سورهی شمس میفرماید: «هر کس نفس خود را پاک و تزکیه کرده، رستگار شده است.»
حدیث:
امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: «خدا رحمت کند بندهای را که شهوتش را به دور کرد و هوای نفس را سرکوب نمود.»
(نهجالبلاغه فیض الاسلام، ص 557)
توضیح مختصر:
خداوند هر کس را بخواهد تزکیه میکند یعنی به سبب استعداد و آمادگی که از جانب قابل به سبب قول و یا فعل او پدید میآید، خدا آنان را تزکیه و پاک میگرداند.
در سورهی جمعه تزکیه را بر تعلیم مقدّم کرده است. چون تزکیهی نفس و تخلّق به اخلاق فاضله سبب میشود که در یادگیری تعالیم و علوم اسلامی بهتر یاد بگیرد و به کار ببندد. تزکیه به معنی تطهیر از پلیدی و آلودگی نفسانی است حال پلیدی و صفات رذیله هر چه باشد، صحیفه نفس باید پاک شود.
درواقع با تزکیه میخواهد با تربیت و رشد دادن چیزی به نحو شایسته، نفس خود را از حظوظ شهوات و رذیلتها نجات بدهد و از غبار خطایا و معاصی پاک کند.
اگر ایمان، عاریتی باشد و معلّم اخلاق هم نباشد و شخص هم دنبال دفع رذایل نرود، تزکیه هم محقّق نمیشود.
سیرهی اهل جهاد اکبر در ریاضت نفس بوده و هست و یقیناً رستگاری و عافیت در این مسئله بنیادی وجود دارد و تابهحال، کسی نگفته من در تزکیه بودم و چیزی نشدم! اگر گفته، معلوم میگردد که شرایط در او جمع نبوده است.
1- پاکیزگی نفس
فضل بن ربیع گوید: سالی با هارونالرشید، خلیفه عباسی به مکّه رفتم و او گفت: بندهی پاک و خوب خدا را میخواهم. اوّل نزد عبدالرزّاق، بعد به نزد سفیان عتبه، سپس به نزد فضل بن عتبه رفتیم و درِ خانهی او را زدیم.
گفت: کیستید؟ گفتم: خلیفه به دیدن شما آمده است! گفت: امیر را با ما چه کار است؟ گفتم: خودش میخواهد خدمت شما برسد. پس درب را گشود و در گوشهای نشست.
هارونالرشید گفت: «ای فضل مرا پندی بده!» گفت: ای امیر! پدرت (جدّ شما عباس) عموی محمّد مصطفی صلیالله علیه و آله و سلّم بود. از وی درخواست کرد که او را بر قومی امیر کند.
پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای عمو! من تو را بر خودت امیر کردم؛ یعنی نفس تو در طاعت خدای، بهتر از هزار سال طاعت و عبادت خلق است؛ از امیری بر مردم، چه روز قیامت جز ندامت نباشد.»
هارونالرشید گریست و آنگاه گفت: «ای فضل! هیچ قرضی داری؟!» گفت: «آری در طاعت خدای بسیار تقصیر کردهام و آن قرض است!»
هارون گفت: قرض مردم را میگویم! گفت: حمد و سپاس خدای را که مرا نعمت بسیار داده و گلهای از او ندارم تا از بندگانش قرض کنم.
هارون از خانهی فضل بیرون آمد و گریه میکرد و گفت: فضل با پاکیزگی نفس، پشت به دنیا زده و از خلق مستغنی گشته است.
(نمونه معارف، ج 2، ص 715 -جوامع الحکایات، ص 406)
2- امیری بر تصفیه نفس
امیر منطقه تلمسان به نام یحی بن یغان (دایی محی الدّین عربی) با لشکر خود به راهی میرفت.
خدمت یکی از بزرگان از اولیاء رسید؛ عرض کرد:
«آیا با این لباس که من پوشیدهام، نماز خواندن درست است؟!» او تبسّم کرد. امیر پرسید: «چرا تبسّم کردی؟»
او در پاسخ امیر فرمود:
«از جهل تو تعجّب کردم که این سؤال را کردی. سگ وقتی در مردار میافتد، سیر از آن میخورد و سر تا پای خود را از زمین برمیدارد که قطرات بول به وی نرسد.
شکم تو از حرام و مظالم عباد و شبهه پر شده است و هیچ ناراحتی نداری، امّا از من درباره لباس در نماز سؤال میکنی!»
امیر گریست و از اسب پیاده شد و حکومت را ترک کرد و ملازم آن ولیّ خدا شد. آن ولی او را سه روز مهمان کرد. بعد به او ریسمانی و تبری داد و گفت: برو از بیابان هیزم جمع کن و بفروش و صرف زندگی کن؛ او میرفت هیزم جمع میکرد و به بازار میآورد و میفروخت و زندگیاش را میگذراند.
مردم که قبلاً این امیر و حاکم را دیده بودند و حال او را به این عمل مینگریستند، گریه میکردند که چه طور از منصب و مال دست کشیده و به تزکیه و عزّت نفس مشغول است.
(خزینه الجواهر، ص 455 -فتوحات ابن عربی)
3- به حمّام راهش ندادند
ابراهیم ادهم بلخی (م 161) ابتدا در بلخ پادشاه زاده بود، به سبب وقایعی چند، ترک مال و منصب کرد و به تزکیه و مبارزه نفس و زهد روی آورد. ازجمله نوشتهاند:
روزی در قصر خود نشسته بود و بیرون آن را تماشا مینمود. ناگاه دید مرد فقیری در سایهی قصر او نشست و کیسه نانی کهنه را باز کرد و یک قرص نان از آن بیرون آورد و خورد و بر روی آن آبی آشامید و بهراحتی خوابید. ابراهیم با خود گفت: هرگاه نفس انسان به این مقدار غذا قناعت کند و راحت بخوابد، چرا من برای این مظاهر دنیوی، باید در زحمت باشم و آخرش حسرت و در وقت مُردن هم نتیجهای نداشته باشد.
پس بهکلی ترک مملکت و ریاست کرد و لباس فقر پوشید و از بلخ هجرت کرد. نقل است که روزی خواست داخل حمّام شود، مرد حمّامی چون لباسهای کهنه در تن او دید و او را عاری از مال دنیا یافت، به حمّام راهش نداد.
ابراهیم گفت: «جای تعجّب است که بدون مال به حمّام راهش نمیدهند، بااینحال چطور بدون طاعت و انجام اعمال نیک طمع دارد، داخل بهشت شود!»
(تتمه المنتهی، ص 154)
4- به خاطر زهد اعتنایی نمیکنند
از فقرای صابر و از چهار زُهّاد و پرهیزگارانی که از امیرالمؤمنین پیروی نمودند، اویس قرنی بود که پیامبر صلیالله علیه و آله در وصفش فرمود: «چه قدر مشتاق دیدار توأم ای اویس قرنی!» و فرمود: اگر نزد شما باشد، به او (به خاطر زهد و فقر بسیار) اعتنایی نمیکنید.
همچنین رسول خدا صلیالله علیه و آله در مورد او فرمود: در میان امت من کسی یافت میشود که از برهنگی نمیتواند به نماز در مسجد حاضر شود و ایمانش به او اجازه نمیدهد که از مردم تقاضا کند و او اویس قرنی و فرات بن حیان است.
اویس جامههای بدنش را صدقه میداد تا آنکه خود، برهنه در خانه مینشست و نمیتوانست برای نماز جمعه به مسجد برود.
اسیر بن جابر گوید: در کوفه محدثی بود که برای ما حدیث میگفت. وقتیکه گفتههایش تمام میشد، همه میرفتند؛ اما چند نفر مینشستند که یک نفر از آنها سخنانی میگفت که به گفتارش علاقهمند شدم.
ولی دیگران او را مسخره میکردند. مدّتی گذشت او را ندیدم؛ از مردی پرسیدم، آن شخص را میشناسی؟ گفت: بله؛ او اویس قرنی است و خانهاش فلان جا است. به خانهاش رفتم و درب را زدم و او بیرون آمد و گفتم: برادر! چرا بیرون نمیآیی؟ گفت: برهنهام؛ گفتم: این برد یمانی را بپوش و به مسجد بیا! فرمود: این کار را نکن، زیرا اگر بعضی این برد یمانی را بر تنم ببینند، اذیتم میکنند (و زخمزبان میزنند).
(پیغمبر صلیالله علیه و آله و یاران، ج 1، ص 346 -حلیه الاولیاء، ج 2، ص 79)
5- زاهد دغلباز
سعدی میگوید: «زهد نمایی مهمان پادشاه شد. وقتیکه غذا آوردند، کمتر از معمول و عادت از آن خورد؛ و هنگامیکه مشغول نماز شد، بیش از عادت هرروز نماز را طول داد تا شاه به او گمان خوب و بیشتر پیدا کند.
هنگامیکه به خانهاش بازگشت، سفرهی غذا خواست تا غذا بخورد.
پسرش که جوانی هوشمند بود، از روی تیزهوشی به ریاکاری پدر پی برد و به او رو کرد و گفت: «مگر در نزد شاه غذا نخوردی؟»
پدر زاهد نما گفت: «در حضور شاه چیزی نخوردم که روزی به کار آید.» (کم خوری موجب ترقّی مقام من نزد شاه شود.)
پسر گفت: «بنابراین نمازت را قضا کن که نماز نخواندی تا به کار آید.»
آری با این وضع که داری، در روز درماندگی در بازار قیامت، با نقرهی تقلّبی چه خواهی خرید؟ بهیقین در آن روز بیچاره و تهیدست خواهی ماند.
(حکایتهای گلستان، ص 108)