نوشته‌ها

تجارت

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 29 سوره‌ی نساء می‌فرماید: «ای کسانی که ایمان آورده‌اید! اموال یکدیگر را به باطل (و از طریق نامشروع) نخورید مگر این‌که تجارتی با رضایت شما انجام گیرد.»

حدیث:

امیرالمؤمنین علیه‌السلام بر روی منبر فرمود: «ای گروه تجّار! اوّل فقه (مسائل شرعی تجارت) را یاد بگیرید بعد دنبال تجارت بروید، سه مرتبه امام این را تکرار کردند.»
(الکافی، ج 5، ص 150)

توضیح مختصر:

خریدوفروش، مسئله‌ای است رایج که ضروری بشر است، چه آن‌که انسان، اجتماعی بوده و برای نیاز خود، به یکدیگر محتاج‌اند. نوع کالا و کسب، هر چه باشد و بر اساس مبادله و معاوضه باشد، فقط در آنچه به‌عنوان محرّم است، مانند ربا و خریدوفروش اشیائی مانند حیوان نجس العین و … را تاجر مراعات کند. چه آن‌که اگر تجارت بر اساس شریعت نباشد، معامله حرمت پیدا می‌کند و آنچه در شریعت، حلال است، جایز و رواست.
پس آنچه عنوان تجارت می‌گیرد از معاوضه و مبادله و جابجایی، دارای فزونی و فضل بوده و مسلمان باید از خدا برکت و سود آن را بخواهد تا آفتی به معامله نرسد.
پیامبر ما صلی‌الله علیه و آله و سلّم، سال‌ها با کاروان تجارتی، از مکّه به شام می‌رفتند و خرید می‌کردند و بعد برمی‌گشتند و او را محمّد امین می‌نامیدند.
خداوند در سوره‌ی نور آیه‌ی 37 فرمود: «مردانی که هیچ تجارتی و کسبی، آنان را از یاد خدا غافل نمی‌کند.» یعنی تجارت استمراری، این مردان را از خدا، بی‌خبر نمی‌کند بلکه تک‌تک معامله هم، ایشان را بی‌خبر نمی‌کند.

1- ابو طیّار

ابوطیّار یکی از بازرگانان کوفه بود و بر اثر پیشامدهای ناگوار، موجودی خود را از دست داد. او در مدینه خدمت امام صادق علیه‌السلام رسید و از ورشکست شدن و فشار زندگی مادّی شکایت کرد.
امام فرمود: «آیا در بازار دکّانی داری؟» عرض کرد: «آری ولی مدّتی است چون جنسی ندارم، آن را تعطیل کرده‌ام.»
امام علیه‌السلام فرمود: «چون به کوفه بازگشتی، دکّانت را باز کن و نظافت کن و درب دکّان بنشین؛ موقعی که خواستی به بازار بروی، دو رکعت نماز بخوان و پس از آن بگو: بار خدایا! من به تو تکیه کرده‌ام و تمنّای روزی و گشایش زندگی را دارم و کسی جز تو قادر به این درخواست من نیست.»
ابو طیّار به دستور امام عمل کرد و بدون سرمایه در دکان نشست؛ ساعتی نگذشت که پارچه‌فروشی نزد او آمد و درخواست کرد نصف دکّان را کرایه کند؛ او هم موافقت کرد.
ابو طیار به پارچه‌فروش گفت: «مقداری از پارچه‌ها را در اختیار من بگذار تا بفروشم و نصف سودش (به‌عنوان حق‌العمل) مال من و بقیه برای شما باشد.» او قبول کرد؛ اتفاقاً هوا سرد شد و مشتریان برای خرید به بازار هجوم آوردند و تا غروب جنس فروخته شد.
ابوطیّار به حق‌العمل‌کاری خود ادامه داد تا کم‌کم وضع مادی‌اش خوب شد و مرکب سواری تهیه کرد و غلام و کنیز خرید و خانه ساخت.
(حکایت‌های پندآموز، ص 117 -بحارالانوار، ج 11، ص 2)

2- زمین یا اسب

مردی زمینی داد و اسبی خریداری کرد. یکی از حکما به وی گفت: چه خریدوفروش بدی کردی، آیا فهمیدی چه کردی؟ گفت: چطور؟
فرمود: «چیزی را که با سرگین (کود حیوانی) دادن، جو به تو می‌داد، فروختی و چیزی را که با جو دادن، سرگین (مدفوع) به تو می‌دهد خریدی!»
(نمونه معارف، ج 2، ص 659 -کشکول، ج 2، ص 181)

3- نذر تاجر

در زمان حضرت داوود علیه‌السلام زنی با سه قرص نان و سه کیلو جو، در کوچه به فقیری رسید. پس سه قرص نان را به فقیر داد و پیش خود گفت: جو را آرد می‌کنم و از آن نان تهیه می‌کنم.
جو را به سر گرفت؛ در کوچه بادی وزید و تمام جو او به زمین افتاد و باد آن را برد. زن تعجّب کرد، یعنی چه؟! آیا نتیجه صدقه این است؟!
خدمت داوود پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم آمد و مطلب را به عرض رسانید. فرمود: «نزد فرزندم سلیمان برو تا حکمت آن را بگوید.» حضرت سلیمان علیه‌السلام هزار درهم به آن زن داد زن نزد داوود علیه‌السلام آمد و پاداش او را به عرض رسانید.
فرمود: «برو پولش را رد کن و بگو علّت این‌که جو را باد برد، چیست؟» نزد حضرت سلیمان علیه‌السلام آمد و طالب علّت شد. حضرت سلیمان علیه‌السلام فرشته‌ی موکّل باد را طلبید و از او پرسید.
فرشته عرض کرد: «تاجری که ثروت بسیار داشت، در بیابان وامانده و خوراکش تمام شد، با خدا نذر کرد که اگر غذایی از کسی به او برسد، یک‌سوم ثروت خود را به او بدهد، ما جو این زن را به او رساندیم، او نان درست کرد و خورد، بر او واجب شد به وطن خود برسد و به نذرش عمل کند.»
سلیمان علیه‌السلام آن تاجر را احضار کرد و تاجر اقرار کرد و زن هم حاضر شد و تاجر ثلث (یک‌سوّم) مالش را که معادل سه هزار و شصت دینار بود، به زن داد.
بعد حضرت داوود علیه‌السلام به فرزندش سلیمان علیه‌السلام فرمود: «ای فرزندم! کسی که تجارت پرسود می‌خواهد، با خدای کریم معامله کند.»
(داستان‌ها و پندها، ج 8، ص 131 -وقایع الایام (صیام)، ص 234)

4- چرا تجارت راه دور؟

علّت توبه‌ی شقیق بلخی را (که از شاگردان حضرت موسی بن جعفر علیه‌السلام بود) این‌گونه نقل کرده‌اند که پدرش تاجر و پول‌دار بود، خودش هم برای تجارت به بعضی شهرهای ترکیه در نوجوانی (یا جوانی) رفت.
روزی به بت‌خانه‌ای رفت و دید خادم بت‌خانه، ریش خود را تراشیده است. شقیق به آن خادم گفت: «بدان تو خالقی داری که زنده و عالم است. او را عبادت کن، نه این بت‌هایی را که نفع و ضرر ندارند.»
خادم بت‌خانه گفت: «اگر اعتقاد تو این است پس خداوند قادر بود، رزق تو را در شهر خودت بدهد، چرا زحمت به خود دادی و از راه دور برای تجارت به این شهر آمدی؟»
شقیق متنبه شد و طریق زهد را پیشه گرفت و وقتی از امام صادق علیه‌السلام سؤال کرد: فتوت و جوان مردی به چه صفات است؟
فرمود: «اگر خداوند به ما چیزی عطا فرماید، ایثار می‌کنیم و اگر چیزی به ما ندهد شکر می‌کنیم.»
شقیق را به خاطر تشیّع (شیعه بودن) در سال 194 در محل ختلان، نزدیک سمرقند در ماوراءالنهر شهید کردند.
(منتخب التواریخ، ص 444 -روضات الجنات)

5- در تجارت باخت

روزی منصور خلیفه‌ی عباسی، از ابوحنیفه سؤال نمود: لاشی (هیچ‌چیز) چیست؟
او نتوانست جواب دهد و مهلت خواست.
پس به منزل خود آمد و به غلام خود گفت: این قاطر مرا سوار شو و نزد صادق آل محمّد صلی‌الله علیه و آله ببر؛ [چراکه شنیده‌ام] قصد دارد قاطری بخرد، به‌ویژه این قاطر که هشت‌روزه از کوفه به مکه می‌رود. اگر از قیمتش سؤال کرد، بگو قیمتش لاشی (هیچ‌چیز)؛ پول را بگیر و نزدم بیا.
غلام قاطر را گرفت و نزد امام آورد و عرض کرد: شنیدم قصد خریدن قاطری دارید، این هم قاطر! فرمود: قیمتش چند است؟ عرض کرد: لاشی.
فرمود: آن را خریدم، ببر در طویله ببند. عرض کرد: پولش، فرمود: فردا بیا تا پولش را بدهم. غلام به نزد ابوحنیفه رفت و جریان را گفت. فردا ابوحنیفه، با غلام نزد امام آمدند تا پول را بگیرد. وقتی آمدند، حضرت خود سوار بر قاطر شد و ابوحنیفه سوار بر الاغ شد و فرمود: همراه من به صحرا بیا، چون آفتاب بلند شد سرابی به نظر آمد که مثل آب جاری بود و از دور روشنی می‌داد. فرمود: ای ابوحنیفه این چیست؟! عرض کرد: آب جاری.
نزدیک آمدند، پس چیزی را ندیدند. باز سرابی دورتر دیدند، فرمود: بگیر قیمت قاطر خود را. عرض کرد: سراب است. فرمود: لاشی؛ یعنی هیچی همانند سراب است و این آیه را خواند: «مانند سرابی که در بیابان باشد و تشنه از دور گمان کند که آب است چون آنجا برسد چیزی نبیند. (سوره‌ی نور، آیه‌ی 39)»
ابوحنیفه غمگین شد و به خانه مراجعت نمود و گفت: «مسأله را فهمیدم اما در تجارت، قاطر را از دست دادم.»
(خزینه الجواهر، ص 492 -مجمع النورین)