نوشته‌ها

تحقیر

قرآن:

خداوند متعال در آیه‌ی 11 سوره‌ی حجرات می‌فرماید: «ای اهل ایمان! نباید قومی، قوم دیگر را مسخره و تحقیر کنند.»

حدیث:

حضرت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «کسی که مؤمن یا غیر مسکینی را تحقیر کند و کوچک بشمارد همواره خدا او را خوار و دشمن دارد.»
(جامع السعادات، ج 2، ص 215)

توضیح مختصر:

شخص مسلمان نباید کسی را به هر علّتی از مرض، بی‌پولی، نداشتن بچّه، خانه و امثال این‌ها کوچک بشمارد و خوارش نماید.
اگر کسی به پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم چیزی تعارف می‌کرد، اگر یک خرمای پوسیده هم بود او را تحقیر نمی‌کرد.
مسلمانان صدر اسلام اگرچه ازنظر طبقاتی، بعضی ازنظر مالی و قومی و قبیله‌ای اسم و رسم و شهرت داشتند و بعضی بسیار ناتوان و سیه چهره و … بودند، امّا پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم با اعتدال و انصاف با آن‌ها برخورد می‌کرد.
اگر کسی شخصی را به هر سببی پست شمرد، آنگاه به استهزاء و اهانت او می‌پردازد. خداوند در مقابل تحقیر کفّار، ایمان مؤمنین را تعظیم نموده است.
چه‌بسا تحقیر کردن شخصی بعد از چند سال که مثلاً عنوانش فقر بوده، حال فقرش تبدیل به غنی شده و ثروتمند گردیده، این در ذهن تحقیر شونده می‌ماند و امروز که دارایی او بسیار شده آن تحقیر را به یاد می‌آورد که آن‌کس می‌گفته عُرضه پولدار شدن را نداری، عقل معاش نداری و …
پس چه‌بسا تحقیر شونده‌ای که بعداً عزیز و قدرتمند و سالم شود. پس در وقت حقیری نباید او را سرزنش و ملامت کرد.

1- مفضّل بن عمر

روزی نامه‌ای به امضای عدّه‌ای از بزرگان شیعه به دست امام صادق علیه‌السلام رسید که چند نفر از آنان، خود حامل نامه بودند.
شکایت درباره‌ی رفاقت «مفضّل بن عمر» وکیل امام علیه‌السلام در کوفه با عدّه‌ای کبوترباز و به‌ظاهر بی‌بندوبار بود.
امام علیه‌السلام پس از خواندن نامه، نامه‌ای دربسته به‌وسیله‌ی همان چند نفر برای مفضّل فرستاد. از حُسن اتفاق موقعی نامه رسید که امضاء کنندگان در خانه‌ی او بودند.
او نامه را در حضور آنان باز کرد و خواند و سپس به دست آن‌ها داد. آنان از مضمون نامه مطّلع شدند که امام در این نامه تنها دستور چند قلم معامله به مفضّل داده که انجامش مستلزم رقمی درشت پول نقد می‌باشد و مفضّل باید آن را تهیه کند؛ و درباره‌ی رفاقت مفضّل با آنان در نامه هیچ اشاره‌ای نشده بود.
چون مسئله‌ی پول بود، آن‌ها سر به زیر انداخته و گفتند: باید پیرامون این پول زیاد فکر کنیم و بعد عذرخواهی هم کردند.
مفضّل که زیرک بود، آن‌ها را به صرف غذا دعوت کرد و نگذاشت از خانه بیرون روند؛ آنگاه پی کبوتربازان فرستاد و آنان آمدند و در حضور آن عدّه برای اینان نامه‌ی امام را خواند.
کبوتربازان بدون عذرتراشی رفتند و هنوز مهمانان مشغول غذا خوردن بودند که پول‌های زیاد (از هزار درهم تا ده هزار درهم) را جمع و آن را تسلیم مفضّل کردند و رفتند.
در این موقع مفضّل به امضاء کنندگان رو کرد و گفت: شما از من می‌خواهید امثال آن جوانان را راه ندهم بااینکه امکان اصلاح اینان زیاد است و در چنین مواردی باری از دین را به دوش کشند.
شما می‌پندارید که خدا محتاج به نماز و روزه شماست که به آن مغرور شده‌اید، امّا از گذشت مالی عذرتراشی می‌کنید و پاسخ امام را نمی‌دهید!
اینان که رفاقت مفضّل با کبوتربازان را خوار و کوچک می‌شمردند، جوابی نداشتند بدهند، از جای بلند شدند و رفتند.
(«با مردم این‌گونه برخورد کنیم.»، ص 78 -منهج المقال استرآبادی، ص 343)

2- سیره‌ی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم

مردی بر پیامبر اکرم صلی‌الله علیه و آله و سلّم وارد شد که آبله برآورده و آبله‌اش چرک برداشته بود. حضرت مشغول خوردن بودند؛ آن شخص پهلوی هر کس نشست، او را کوچک و خوار شمردند و از کنارش برمی‌خاستند، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم او را کنار خود نشانید و به او لطف زیاد کردند.
روزی پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم با جمعی از اصحاب به غذا خوردن مشغول بودند، مردی وارد شد که بیماری مزمنی داشت (احتمالاً جذامی بوده است) و مردم از او متنفّر بودند. حضرت او را پهلوی خود نشانید و به او فرمود: غذا بخور. یکی از قریش که از او نفرت و اشمئزاز نمود، خودش پیش از مرگ به همین بیماری مزمن مبتلا گشت.
(علم اخلاق اسلامی، ج 1، ص 435 -جامع السعادات، ج 1، ص 357)

3- نتیجه‌ی خوار شمردن

شخصی در بنی‌اسرائیل فاسد بود به‌طوری‌که بنی‌اسرائیل او را از خود راندند. روزی آن شخص به راهی می‌رفت، به عابدی برخورد کرد که کبوتری بالای سر او پرواز می‌کند و سایه بر او انداخته است.
پیش خود گفت: «من رانده شده هستم و او عابد است اگر من نزد او بنشینم، امید می‌رود که خدا به برکت او به من رحم کند.»
این بگفت و نزد آن عارف رفت و همان‌جا نشست. عابد وقتی او را دید با خود گفت: من عابد این ملّت هستم و این شخص، فاسد است او بسیار مطرود و حقیر و خوار است چگونه کنار من بنشیند، از او روی گردانید و گفت: از نزد من برخیز!
خداوند به پیامبر آن زمان وحی فرستاد که نزد آن دو نفر برو و بگو اعمال خود را از سر گیرند زیرا من تمام گناهان آن فاسد را بخشیدم و اعمال آن عابد را (به خاطر خودبینی و تحقیر آن شخص) محو کردم.
(شنیدنی‌های تاریخ، ص 373 -محجه البیضاء، ج 6، ص 239)

4- پسر کوتاه‌قد و بدقیافه

«سعدی» گوید: پادشاهی چند پسر داشت، یکی از آن‌ها کوتاه‌قد و لاغراندام و بدقیافه بود و دیگران همه قدبلند و زیباروی بودند.
شاه به او به نظر نفرت و خوارکننده می‌نگریست و با چنان نگاهش او را تحقیر می‌کرد. آن پسر از روی هوش و بصیرت فهمید که چرا پدرش با نظر تحقیرآمیز به او می‌نگرد؛ رو به پدر کرد و گفت: ای پدر! کوتاهِ خردمند، بهتر از نادان بلندقد است، چنان نیست که هر کس قامت بلندتر داشته باشد، ارزش او بیشتر است، چنان‌که گوسفند پاکیزه است ولی فیل همانند مُردار بوگرفته می‌باشد.
شاه از سخن پسرش خندید و بزرگان دولت سخن او را پسندیدند، ولی برادران او، رنجیده‌خاطر شدند.
اتفاقاً در آن ایام سپاهی از دشمن برای جنگ با سپاه شاه فرارسید. نخستین کسی که از سپاه شاه، قهرمانانه به قلب لشکر دشمن زد، همین پسر کوتاه‌قد و بدقیافه بود.
با شجاعتی عالی، چند نفر از سران دشمن را بر خاک هلاکت افکند و سپس نزد پدر آمد و پس از احترام گفت: «اسب لاغر روز میدان به کار آید.»
باز به درگیری رفت بااینکه گروهی پا به فرار گذاشتند، به نعره گفت: «ای مردان بکوشید و الّا جامه زنان بپوشید.»
همین نعره، سواران را قوّت داد و بالاخره بر دشمن غلبه کردند و پیروز شدند. شاه سر و چشمان همان پسر را بوسید و او را ولیعهد خود کرد و با احترام خاصی به او می‌نگریست؛ برادران نسبت به او حسد ورزیدند و زهر در غذایش ریختند تا به او بخورانند و او را بکشند. خواهر او از پشت دریچه، زهر ریختن آن‌ها را دید، دریچه را محکم بر هم زد؛ برادر با هوشیاری فهمید و بی‌درنگ دست از غذا کشید و گفت: «محال است که هنرمندان بمیرند و بی‌هنران زنده بمانند و جای آن‌ها را بگیرند.»
پدر از ماجرا باخبر شد و پسران را تنبیه کرد و هرکدام را به گوشه‌ای از کشورش فرستاد.
(حکایت‌های گلستان، ص 43)

5- بدتر از خود را بیاور

«خداوند به موسی علیه‌السلام» وحی فرستاد که این مرتبه برای مناجات که آمدی کسی همراه خود بیاور که تو از وی بهتر باشی.
موسی علیه‌السلام برای پیدا کردن چنین شخصی تفحص کرد و نیافت؛ زیرا به هرکه که می‌گذشت جرأت نمی‌کرد که بگوید من از او بهترم.
خواست از حیوانات فردی را ببرد، به سگی که مریض بود برخورد کرد. با خود گفت: این را همراه خود خواهم برد، ریسمان به گردن وی انداخت و مقداری او را آورد بعد پشیمان شد و او را رها کرد.
تنها به دربار پروردگار آمد خطاب رسید فرمانی که به تو دادم چرا نیاوردی؟
عرض کرد: «پروردگارا! نیافتم کسی را که از خودم پست‌تر باشد.»
خطاب رسید: «به عزّت و جلالم سوگند اگر کسی را می‌آوردی که او را پست‌تر از خود می‌داشتی هرآینه نام تو را از طومار انبیاء محو می‌کردم.»
(نمونه معارف، ج 2، ص 676 -لئالی الاخبار، ص 197)